-
آن شب را نازنین به یاد داری؟
پنجشنبه 5 آبانماه سال 1384 03:13
آن شب را می گویم آن شب که لبت را مهیای بوسهء من کرده بودی و من مشتاق بوسه بودم. اما لبان من زخمی بود و ترک داشت و من هراسان بودم که مبادا لبانت به بوسه ی من خونین شود! آن شب که آغوشم را پذیرای وجودت کرده بودم وتو چه مهربان سرت را بر سینه ام گذاشته بودی از عشق می گفتی و دستان من ....... آن شب که من محروم مانده بودم از...
-
مرگ
یکشنبه 17 مهرماه سال 1384 13:36
مثل برق میگذرد...مثل صحنههای تکه تکه شدهء یک فیلم...بدون صدا،در سکوت،در بیقراری و وحشت و اضطراب از پایانی که زود میرسد...انقدر زود که نمیدانی چکار میتوانی انجام دهی...تنها چیزی که دلت میخواهد این است که این زمان بیرحم لعنتی لختی بایستد و بگذارد کمی،فقط کمی بیشتر بنوشی...تشنهام،آب هست و من نمیتوانم بنوشم...آب...
-
غمنامه
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1384 03:52
یک سال گذشت.یک سال از اون کابوس وحشتناک گذشت و من همچنان مزه ی تلخ جدایی رو هر لحظه حس میکنم.ام نه .......... اشتباه نکن.......جدایی از تو که یک سال از آشنایی گذشته نه......... جدایی از کسی که هر روز و شب فریاد میزنم تمام من فدای تو........... دوستت دارم
-
دوستت دارم
جمعه 6 خردادماه سال 1384 01:31
دوستت دارم بیشتر از معنای واقعی کلمه دوست داشتن ! دوستت دارم چون تو ارزش دوست داشتن را داری ! دوستت دارم چون تو نیز مرا دوست می داری ! دوستت دارم همچو طلوع خورشید در سحر گاه عشق ! دوستت دارم از تمام وجودم ، با احساس پر از محبت و عشق ! دوستت دارم بیشتر از آنچه تصور می کنی ! دوستت دارم ، همچو رهایی پرنده از قفس و پرواز...
-
برگشتم که بهت بگم
دوشنبه 2 خردادماه سال 1384 09:46
تنها توی این خونه و بدون تو... دیوارهای سفید و خالی این خونه هم با من از تو می گفتند.به در و دیوار خیره شده بودم و مثل ابر بهاری می باریدم.دلم برات تنگ شده... خیلی صبر کردم اما تو همیشه در فرار و شتاب بودی.هرگز ندیدمت یا شاید ظاهرت و دیدم و هیچ وقت به درونت توجه ای نکردم.متاسفم... نفهمیدی چه روزها و چه شبهایی را بدون...
-
فراموش شده
سهشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1384 19:20
آری٫از تو گفتن نیز به هستی من آرامش خواصی می بخشد... توی اون شبهای تاریک که بی کسی بود همه کسم تو بودی. با زبون همزبونی برام از ستاره های ظاهر در اسمون می گفتی و لالایی شبهای من قصه های پر فریب عشق تو بود... اون باغ ٫ پنجره باغی پر از شقایقهای عاشق رو به روی دلم گشودی. با چشمهای خسته تو که سیاهیش سفیدیه بخت من بود...
-
خسته شدم دیگه
شنبه 24 اردیبهشتماه سال 1384 14:38
خدا جون .باز شروع شد خسته شدم دیگه.همیشه موقع رفتنش همین جوری میکنه. اخه مگه گناه من چیه؟ میگه باید ۲۰ روست تحمل کنی و به من زنگ نزنی. نمیدونه من ۲۰ دقیقه رو هم نمیتونم تحمل کنم .چه برسه ۲۰ روز. اصلا چرا همون موقع که میخواستم برم نذاشت که حالا اینطوری کنه؟ خسته شدم دیگه خدا. ا
-
رویا
جمعه 23 اردیبهشتماه سال 1384 00:56
یه جایی خوندم که نوشته بود: دلم یه گوشه ی دنج می خواد که سرمو بذارمو بمیرم. دلم یه جایی میخواد که هیچکسی پیدام نکنه. دلم یه سنگ قبر بی نام و نشون میخواد،بدون هیچ اسمی.توی یه جای پر از درخت. دلم میخواد پاییز که میشه برگا بریزه روی سنگ قبرم و حتی همون سنگ بی نام و نشونم دیگه دیده نشه. کاش دل من هم این چیزها رو می...
-
با تو
یکشنبه 28 فروردینماه سال 1384 01:32
با تو رنگ زیبای سرنوشتم را با آخرین قلم بر روی صفحه تنگ و تاریک روزگارم کشیدم،آن طور که تو خواستی ولی می دانم که در خاطرت نیست . با تو از نهایت لحظه های تنهایی در سکوتی بی همتا سخن گفتم ای کاش تو می فهمیدی که من از چه می گفتم . با تو از درهای بسته ولی به ظاهر باز گذشتم. درهایی که عاقبت را در چشمانش نمی دید. من با تو...
-
شانه های تو
یکشنبه 7 فروردینماه سال 1384 19:09
وقتی که شانه های من در زیر بار حادثه می خواست بشکند یک لحظه از خیال پریشان من گذشت (( بر شانه های تو.... )) ـ بر شانه های تو می شد اگر سر بگذارم وین بغض درد را از تنگنای سینه بر آرم به های های آن جان پناه مهر شاید که می توانست از بار این مصیبت سنگین آسوده ام کند. شاید که میتوانست...
-
این روزها دل عاشق خریداری نداره
دوشنبه 1 فروردینماه سال 1384 02:49
روی قلبم نوشتم ورود ممنوع....میخوام تنها باشم.دیگه حتی عشق هم اجازه ورود به قلبم رو نداره....میخوام فرار کنم از این همه دروغ ،از این همه دورویی. کاش میتونستم از خودم فرار کنم... کاش میتونستم دردامو فریاد بزنم. متنفرم....از همه چی....از خودم....از عشق ، حتی از این وبلاگ....... دیگه اجازه نمیدم کسی وارد حریم تنهاییم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 اسفندماه سال 1383 20:20
انسان بالغ در تنهایی خویش شاد است تنهایی اش همچون ترانه ای خوش است تنهایی او یک جشن است . او کسی است که میتواند با خودش شاد و خوشبخت باشد ، تنهایی او به معنایی غریبی و بی کسی نیست تنهاییش مراقبه و خلوت کردن با خود است من تنها نیستم در خلوتم اسیرم ، امروز نه تنها اسیر این تنهای ام که مانده اسارت خاطرات شبانه های تو...
-
برای تو
پنجشنبه 20 اسفندماه سال 1383 20:05
خواهم رفت ، نخواهم ماند .خواهم رفت از خلوت تو و تو را از خلوت خود برون خواهم راند. خواهم رفت ، خواهی رفت . بی آنکه هیچ نام و نشانی از خود به جای بگذاری ، بی آنکه هیچ نام و نشانی از خود به جای بگذارم خواهم رفت و حتی پشت سرم را نگاه نخواهم کرد . شاید که دوباره حرارت نگاهت مرا به بازگشت وادار کند . نشاید که دیگر نگاهم را...
-
عشق من ، میخوام بهت بگم چقدر دوستت دارم .
چهارشنبه 12 اسفندماه سال 1383 14:33
عشق من دوستت دارم ، تا حدی که حاضرم با تو تا اوج قله های سخت و بلند زندگی بدون توقف برم و خستگی راه رو تا وقتی که با منی حس نکنم. عشق من دوستت دارم. به همون اندازه که ستاره ها و ماه ، آسمون رو دوست دارن و به بودنش نیازمندن ، به بودنت نیازمندم. عشق من دوستت دارم، تا حدی که لرزش انگشتام بهم قدرت نوشتن و لبهام قدرت بیان...
-
رویا
جمعه 27 آذرماه سال 1383 04:58
یه جایی خوندم که نوشته بود: دلم یه گوشه ی دنج می خواد که سرمو بذارمو بمیرم. دلم یه جایی میخواد که هیچکسی پیدام نکنه. دلم یه سنگ قبر بی نام و نشون میخواد،بدون هیچ اسمی.توی یه جای پر از درخت. دلم میخواد پاییز که میشه برگا بریزه روی سنگ قبرم و حتی همون سنگ بی نام و نشونم دیگه دیده نشه. کاش دل من هم این چیزها رو می...
-
بار الاها...
پنجشنبه 26 آذرماه سال 1383 18:44
بارالاها........ بارالاها با قلبی مالامال از اندوه ونیازمند خوبی ها ومحبت های همیشگیت اینجا آمده ام آمده ام تا شاید نوشتن تسکین غصه وقلب رنج دیده ام باشد..... آمده ام تا شاید آنان که بی محابا وناجوانمردانه قلب کوچکم را به بازی گرفتند اینها را ببینند وبخوانند شاید اندکی ازرفتارپلیدشان که جز اثر نفرت در قلبم چیزی نکاشت...
-
انگار همین دیروز بود . . .
چهارشنبه 25 آذرماه سال 1383 15:39
انگار همین دیروز بود . . . انگار همین دیروز بود که زیر درختهای بید مجنون کنارت نشستم و سرم رو گذاشتم روی پاهات و توبرام قصه ی لیلی و مجنون رو گفتی. انگار همین دیروز بود که زیر درختهای سرو باغ عشقت قدم زدم و مو به مو غزلهای نهفته در چشات رو حفظ کردم. انگار همین دیروز بود که با هم روی شن های ساحل خوابیدیم وتو برام از...
-
سوگ
دوشنبه 23 آذرماه سال 1383 11:20
اشک اشک اشک به دادم برس دلم سوخته اشک اشک آرامش می خوام اشک اشک دلم گرفته اشک اشک دلم حکایت ها داره اشک اشک دلم شکایت داره اشک دلم پُر از غم شده اشک دلم پناه می خواد اشک اشک اشک اشک دلم دلم دلم..... می گفت یه دختر از پرورشگاه به فرزندی می گیرم٬ چشمهاش آبی باشه می گفت اسمشو می ذارم باران می گفت یه روز دکتر می شم می رم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 آذرماه سال 1383 00:37
اکنون خواب رمیده است و رویا به آخر رسیده است .و سحرگاه٬ دامن بر کشیده است و اینک ماییم و روشنای نیمروزی٬ که خمار خواب از تن بدر آمده است . .و آفتاب به کمرگاه روز برآمده . .یاران هنگام بدرود است ...
-
سوتی و لحظه های شیرین
سهشنبه 5 آبانماه سال 1383 10:57
امشب روی تخت نشسته بودم داشتم تحقیقم رو تایپ می کردم خواهر بزرگه هم روی تخت ماسوله دراز کشیده بود داشت درس می خوند جفتمون هم خسته و بی حال بودیم....یهویی می گه بیا کمر منو ماساژ بده....می گم نمی خوام من خودم مریضم...افتادیم رو شوخی و اینا...می گه خوب به من چه که مریضی بیا منو ماساژ بده....تو بمیری هم من اهمیت...
-
عُظْمَت
چهارشنبه 29 مهرماه سال 1383 01:53
الان من مرده ام از خنده...داستانش طولانیه..اما واسه خودم که خیلی جالبه اول اینکه واااای که با اینکه این چند روز خیلی باید روزهای بدی می بودن به روزهای جالبی تبدیل شدن...ولی خوب من همش رو نمی گم..چون زیاده....الان همین جور نیشم بازه و هی می خندم خوب من این هفته ۳ تا امتحان میان ترم دارم...همه اش فکر می کردم یکیش...
-
خوشبختم
چهارشنبه 1 مهرماه سال 1383 09:44
خلو من خوبم....خیلی خوبم....من توی بهترین شهر دنیا دارم زندگی می کنم....زندگی خوبی دارم...غمی در حال حاضر ندارم....من خیلی خوشبختم.....روزها می رم مدرسه....دوست هام همه بهترین هستن...همشون....و البته من خیلی ها رو دوست خودم می دونم...روزها به من خوش می گذره....شب میام کنار خونواده ام دور هم جمع می شیم...می گیم و می...
-
بارون
یکشنبه 29 شهریورماه سال 1383 11:10
حاضرم الان نصف عمرمو بدم واسه ۱۰ دقیقه هم که شده رو تخت بچگیهام تو اتاقم زیر پنجره زیر پتو باشم....بارون اینجوری مث شلاق بیاد و من واسه خودم بشینم گریه کنم....ناراحت و غمگین نیستم....اما بدجوری دلم تنگه....دلم می خواد برم زیر بارون خیس خیس بشم....دلم می خواد برم بالای بریتیش پراپرتیز بشینم شهر رو تماشا کنم...زیر...
-
دو روز با نویسه
جمعه 6 شهریورماه سال 1383 23:57
اوووووه یه عالمه تعریف کردنی دارم از همون روز بارون تا همین روز بارون اول اونهایی که از من خواستن برم زیر بارون ها خیس بشم خیالشون راحت....من اولآ که با چتر دشمنی دارم...هیچ وقت دنبالم نمی برم چتر....البته جدیدآ به سرم زده برم یه دونه از اون نوک تیزاش بخرم اوکی دیگه تعریف کنم همون روز عصر شید زنگ زد که بیا بریم قهوه...
-
هــــوم
شنبه 31 مردادماه سال 1383 02:24
حس ندارم فعلآ...حوصلهء هیچ کاری ندارم...می دونی من بعضی وقت ها از اراده ام استفاده نمی کنم با اینکه می دونم از نوع قویش برخوردارم! امروز از خودم راضیم...مطمئن بودم با اینکه قول دادم به خودم امروز صبح که بیدار میشم بیخیال امتحان می شم...می گم ولش کن دوشنبه صبح می رم....صبح که بیدار شدم به شدت خوابم میومد...دیرم هم...
-
اوخیش
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1383 23:18
من دوباره پررو شدم...الان باید از حموم اومده باشم آماده برم رزومه بدم...اما حسش نیست لیلا بیچاره تابستون اومده از کالگری....چه جوری به فارسی می نویسن؟...آره به امید ما اومده اینجا اصلآ ۳ بار رسیدیم با هم باشیم....بهش قول دادم امروز همشو با همیم....حالا نشد دیگه بعد از ظهر می رم پیشش....آخه داره میره دیگه...چند روز...
-
مکالمه های جالب
چهارشنبه 28 مردادماه سال 1383 22:23
این مکالمه ها واقعی هستند...خودم بودم اونجا دوستم: اسم بابات چیه؟ من: عباس اون: پووفففففف خیلی آشکارا مسخره کرد٬ با اینکه یعنی الکی جلوی دهنشو می گرفت که نخنده ؟من: اسم بابای تو چیه؟ اون: جعفر خداییش حقش بود همون جا هِررر می خندیدما..اما انگار هیچ موقع اسم ها برام مهم نبودن قراره عروس یه خونواده ای بشه عروس: مادر جون...
-
تابستون دوبس
چهارشنبه 28 مردادماه سال 1383 05:40
هـــــوم....یه روز خوب....دریا....آب تا بی نهایت...آفتاب داغ...ریلکس..ساحل آروم و خلوت....امروز رفتیم یه ساحل خصوصی مث پررو ها...آخه مخصوص خونه های همون اطراف بود فقط....ما هم گفتیم اگه کسی پرسید میگیم ما هم همین دور و بر زندگی می کنیم....بَه خیلی خوب بود...هیچ کس نبود...فقط دو تا دختر کوچولو بودن که مث دیوونه ها...
-
زوزی نیست که
دوشنبه 26 مردادماه سال 1383 23:31
بلد نیستم خیلی ادبی و احساسی بگم من بابامو خیلی دوستش دارم....جونم به جونش بسته اصلآ....وقتی حالش بد بشه...وقتی مریضیشو ببینم انگار همهء انرژیمو از تنم می کِشن... نمی تونم هیچ کاری بکنم...فقط یهو دنیا تیره و تار میشه برام....تحمل ندارم....اصلآ زندگی من همین ۵ تا آدم توی خونوادمه....فقط هم از خدا سلامتیشونو می خوام که...
-
نجات
یکشنبه 25 مردادماه سال 1383 12:24
راستش خیلی سردرگمم... شیرین درست فهمید.....خیلی که نشستم فکر کردم و تحقیق و بررسی به این نتیجه رسیدم که این شخصیتی که به نظرم نو اومده بود در اصل همیشه با من بوده....هر دفعه هم یه سرکی می کشید بیرون ببینه چه خبره اما با این قدرت خودشو نشون نداده بود....قسمت خوبش اینه که فهمیدم شخصیت قدیمی سر جاشه اما به چشمم نمیومد...