شکر خدا

چه خوبه که یه اصفهانی توی ونکوور باشه....چقدر خوبتره که شاعر هم باشه....چه بهترتر که یه شعر از زبون ما غربتی ها بگه بفرسته واسه روزنامه ایرونی...ما هم بخونیمش٬ کیف کنیم٬ بذاریمش رو وبلاگمون...مهم کیفیت شعر نیست...برام حرف اصلیش مهمه

روز و شب دلتنگی شهرم سپاهان می کنیم
اصفهان نه٬ غم آن شهر فهیمان می کنیم
کشورم٬ قلبم٬ همه جان و تنم
همه شب ما یاد از ایران می کنیم
گل و سبزه٬ آبی دریا٬ کوه
بهر چه فریاد از درد هجران می کنیم
فکر آرام ٬ چشم بسته٬ همه گاه
ما هنوز هم یاد آن مهد دلیران می کنیم
گر که داریم جان سالم٬ روح شاد
جای گریه٬ شکر آن ایزد منان می کنیم

آشتی

سعی کنم بزرگ بشم

جات خالی دیشب خیلی خوب بود...خوش گذشت....بعضی دوست ها واقعآ انفدر ماه و با محبتن که آدم همه کاری حاضره براشون انجام بده....من دلم می خواست ساناز تولد خیلی خوبی داشته باشه...امشب هم خاله سرور اینا دعوتمون کردن خونشون چون داداچم اومده و اینا
تو خونهء ما هر کی یه درد و مرضی پیدا کرده.....دیگه همه از دم رژیم غذایی خاص خودشونو دارن...به غیر از من....به من هر چی رسید باید بخورم دیگه

بعضی موقع ها رفتارهای اشتباهی از ما سر می زنه که اگه تو موقعیت عادی بودیم سر نمی زد....تا چند سال پیش که ما کوچیکتر بودیم و خام تر بودیم....خوب صبرمون و حوصلمون هم کمتر بود....کمتر حوصلهء همدیگه رو داشتیم و پرخاشجو بودیم و به هم سر هر چیزی می پریدیم...تو خونوادمون رو دارم می گم....اون پرخاشگری ها باعث شد که نسبت به هم حالت های دفاعی بگیریم...باعث شد هر چی که به هم می گیم رو منفی برداشت کنیم...واسه خودمون فکر کنیم که داره باز اذیت می کنه.....حالا که بزرگتر شدیم واسه خودمون ادعا می کنیم که پخته تر شدیم باید اینو نشون بدیم....ولی بعضی وقت ها اون حالت های قبلی که داشتیم سراغمون میاد و یادمون میره بزرگتر شدیم٬ اینا به خاطر این نیست که همدیگه رو دوست نداریم یا با هم بدیم و سر دشمنی داریم....به خاطر اینه که اون برداشت ها و حالت های قبلی تومون مونده و هنوز میشه که اونجوری فکر کنیم...من هنوز به این رفتار جدید آمرانهء برادرم عادت نکردم...یه جورایی خیلی عجیب شده...هنوز منتظرم تا دارم می رم بیرون شروع کنه ایراد گرفتن و بیش از اندازه سفارش کردن و سین جیم کردن...واسه همین حالت دفاعی دارم که من دیگه واسه خودم یه آدمی ام و خودم می خوام واسه خودم تصمیم بگیرم و عمل کنم....به جاش اون بزرکتر شده و عاقل تر و گیر نمی ده و مراقبمه و بهم احترام می ذاره دیگه...یه ذره وقت لازمه تا من عادت کنم که عوض شده...ازش معذرت می خوام دیشب همون لحظه هم می دونستم رفتارم اشتباهه تازه ذوق زده رسیده بودم و اظهار نظرش تو ذوقم زد بدجور....تو اون حالت نباید عکس العمل نشون می دادم بای بای

Multi-cultural Canada

دیروز یه دوازده بار اومدم آپدیت کنم٬ هی نشد....هر کی یه اُردی میداد...حالا دیروز رو شاید بعدآ تعریف کردم که من چند بار مجبور شدم برم بیرون

می گم این کانادا هم عجب کشوریه....پریروز داشتم می رفتم پیش نویسه و برم رزومه بدم...توی اتوبوش نشسته بودم یه خانوادهء چینی سوار شدن از بابابزرگ و مامان بزرگ تا نوه ها و دیگه ماشالا مث خودمون پر جمعیت...آقا اینا نکردن همه یه جا پیش هم بشینن...این مادربزرگشون برداشت به همه دستور داد کجا بشینن٬‌هر کی یه گوشه از اتوبوس....حالا اینا از هر گوشه داد می زدن و با هم حرف می زدن...ماشالا زبان خیلی باحالی هم دارن دیگه فریاد می زدن....حالا اینا هیچی....بغل من دو تا ایرانی نشسته بودن....اون طرف تر دو تا روس بودن داشتن حرف می زدن...پیششون دو تا کره ای....روبروشون ۳ تا هندی....بغل اونا دو خانم ژاپنی.....روبروی من یه پسر و دختر اسپانیایی٬ می دونین چقدر بلند حرف می زنن؟!اون اول اتوبوس ۵ تا دختر ۱۴...۱۵ ساله از این جیغ جیغی های سفید...یه زوج ترک هم پیش اونا بودن.....آقا همه همزمان با هم بلند بلند حرف می زدن....انقدر باحال شده بود...البته من سرسام گرفتم اما خوب حرکت جالبی بود برام...می گن مالتی کالچرال همینه دیگه....عجب جای باحالی ما اومدیم واسه زندگانی....تا حالا به این صورت ندیده بودم

اون هفته داشتم با خودم فکر می کردم چقدر کادو گرفتن واسه پسرها سخته...حالا اگه دختر بود سریع یه چیزی براش می گرفتم....حالا این چند روزه بدبخت شدم...نمی دونم چی بگیرم....حتمآ باید یه چیز خیلی خوب بگیرم....ولی ساناز خیلی سلیقه خاصی داره....بریم خونه زندگی رو آماده کنیم دیگه....ایشالا امروز و امشب واسه همه آدم خوبای دنیا خیلی خوب باشه و خوش بگذره...دوستهای من که همشون آدم خوبان