ونکوور

شما ایمیلتون رو چک نمی کنین؟ من همه اش تو ایمیلم ول می گردم

سال اولی که اومدیم ونکوور به این نتیجه رسیدیم که اینجا با قطب زیاد فرقی نداره از نظر روز و شب....هر سال هم که می گذره این نظرمون قوت می گیره....زمستون ها صبح تا ساعت حدودهای ۷ تا ۷:۳۰ هوا هنوز تاریکه ...عصر هم ساعت ۴ دیگه تاریک می شه...یعنی زمستونامون همه اش شبه انگار.....تابستون ها هم تا ساعت ۱۱ شب هوا کاملآ روشنه٬ بعدش هم یواش یواش یه ذره تاریک میشه...از اون ور هم صبح ساعت های یه ربع به ۵ هوا دیگه روشن میشه....چند شب پیش ها هم من تا صبح خوابم نبرد چون روزش خوابیده بودم...هوا اصلآ سیاه نشد...همه اش خاکستری بود...من ابرها رو می دیدم تو آسمون

ایران که بودیم....هر موقع می رفتیم شمال٬ حسودیمون می شد به شمالی ها که همیشه پیش دریا هستن و هر موقع دلشون بخواد می تونن برن لب ساحل و عشق کنن....حالا خودمون این همه وقته اومدیم اینجا پیش دریا زندگی می کنیم....اون هم کجا؟! خونمون قشنگ بغل اقیانوس آرامه...امسال من فقط ۲ بار رسیدم برم لذتشو ببرم....یه شب با شعله رفتیم....یه بار پریروز که تعطیل شدم رفتم واسه خودم قدم زدم....قدر نعمت هایی که داریم رو بدونیم....من از این به بعد می خوام بیشتر برم لب آب...البته اگه این کار بذاره....دیروز یه دختره گفت میشه من ساعت های کاریمو بدم به تو؟ من هم از خدا خواسته یه ذره ناز کردم بعدش هم زودی قبول کردم...من همه اش ناراحت بودم که درخواست ۳۰ تا ۳۵ ساعت کار کرده بودم و اینا فقط ۲۰ ساعت در هفته کار می دادن به من...زود قاپیدم ساعت های دختره رو
حالا ببینیم چی میشه دیگه

حذف

امیدوارم هر کی ۲ تا پست جدید من رو پاک کرده....یه روزی بزرگ بشه و شعورش رشد کنه...و درک کنه که چه کاری کرده...تقصیر از خودمه که به همه اعتماد دارم و همه رو خوب می بینم

بعضی وقت ها میشه که واسه یه هدفی چه کوچیک چه بزرگ خیلی تلاش می کنی...تلاش می کنی که به دستش بیاری یا بهش برسی....همینجور هی سر و دست می شکنی براش ...یهو تا به نزدیکترین نقطه می رسی که فقط چند لحظه مونده بهش....پوووووف...یه دست نامرئی میاد اونو از توی برنامهء زندگیت حذفش می کنه..مث این که اومده دو تا از نوشته های  مهم منو حذف کرده....مث اونایی که برنامهء ایران رفتن من رو و به دنبالش واحد علوم سیاسی اروپام رو از برنامه های من حذف کردن...مث یکی که بیاد یهو یه آدم مهمی رو از زندگیت حذف کنه..مثلآ بچه اتو

این نوشته مال اون وبلاگم بود اما دیدم موضوعش به اینجا می خوره...گذاشتمش اینجا
ببینم٬ شیک شد وبلاگم٬ ‌نه؟

دوست دارم

آلوچه


دیگه تحمل یک دونه آهنگ در مورد ایران و خاطرات و اینا ندارم...گوجه سبزها رو نگه دارین من بیام...ما اصفهانی ها به گوجه سبز میگیم آلوچه.....وای خدا کی میشه من برم ایران....به قول خودم و شعله دلم می خواد فقط برم تو خونمون بشینم پشت پنجره مردم و خیابونا رو نگاه کنم.....دلم مث خر واسه زاینده رود تنگ شده...دلم واسه آش های هتل شاه عباس تنگ شده....واسه ساندویچ های آرابو....واسه تریا آنی که چقدر توش خاطره داریم...واسه هتل کوروش...واسه پارک ناژنون که من هیچ وقت نفهمیدم چرا بهش می گن ناژنون وقتی اسم واقعیش ناژوان هست....واسه بلالــــــــــی....واسه گردوهای توی آب که تو راه شمال می خریدیم....واسه ذغالخته یا ذوغالخته؟؟.....حالا همین جور ادامه می دم تو هم هیچی نگو هـــــــا

می خواستم در مورد تجربه ای که دیروز داشتم توی این سفرهء حضرت ابوالفضل بگم....اما هر چی سعی می کنم می بینم حس جدیدی که من پیدا کردم و این تجربه اصلآ توی کلمات نمی گنجه....اصلآ حتی بلد نیستم تعریفش کنم...فقط اینکه با بقیهء سفره هایی که به عمرم دیدم فرق داشت خیلی...شبنم جون تو حقت محفوظه واسه تو شخصآ تعریف می کنم چون قول دادم....واسه بقیه هم شاید یه روزی تونستم بگم.......................می گن مواظب باشین از خدا چی می خواین....همینه دیگه...یادته پریروزا گفتم یه وقت هم دیدی درویش شدم....خدا هم طاقی!! راهشو گذاشت جلوی پام و من دعوت شدم به مجالس درویشی و عشق خدا و علی......یه عالمه برنامه و هدف دیگه اضافه کردم به قبلی ها.....من قوی هستم به خدا....از پس همه چی بر میام و به هر چی می خوام می تونم برسم اگه خدا بخواد
من تا حالا البته خیلی سعی کردم....اما از این به بعد بیشتر سعی می کنم....سعی می کنم که همه رو دوست داشته باشم.....البته اونایی که من دوستشون ندارم خیلی کم هستن....اما خوب حالا سعی می کنم تعدادشون رو کمتر کنم.....هر کی هم منو دوست داره دعا کنه من به نزدیکترین هدفم فعلآ برسم