عُظْمَت

الان من مرده ام از خنده...داستانش طولانیه..اما واسه خودم که خیلی جالبه
اول اینکه واااای که با اینکه این چند روز خیلی باید روزهای بدی می بودن به روزهای جالبی تبدیل شدن...ولی خوب من همش رو نمی گم..چون زیاده....الان همین جور نیشم بازه و هی می خندم
خوب من این هفته ۳ تا امتحان میان ترم دارم...همه اش فکر می کردم یکیش فرداس...دو تاش پس فردا...امروز تازه یادم اومده که دو تاش فرداس...حالا امشب من کی از مدرسه می رم خونه؟؟ ساعت ۸:۳۰ شب می رسم...قربونش برم...خوبه حالا قبلآ‌خوندم وگرنه بیچاره بودم
وای خیلی دلم می خواد از بحث امروز صبحمون با مادرم بگم ...اما این دومی الان تو مغزمه بدجور...نمی ذاره هیچی دیگه بگم
واااای تو کلاس انگلیسی هم امروز کلی خندیدیم و اتفاق های جالب افتاد....حیف
اوکی
من که قیافه ام عین خود گیک ها شده ....یکی ترجمه کنه....این عینک لعنتی رو باید تحمل کنم تا دکتر جان صلاح بدونن کی برش دارم...موهام هم که پریشون...خیلی شیک...ولی خوب عین خیالمون هم نیست...از کلاس انگلیسی اومدم کتابخونه پیش امیر و صبی....روزه هم هستیم سه تایی هیچ کاری نداریم بکنیم...خوب؟؟ من تقویم صهبا رو کش می رم می شینم براش یه آوازی که نمی دونم از کجا اومده تو ذهنم رو می نویسم براش
ای یار جونی
         نا مهربونی
من می رم به صحرا
             تنها می مونی
امیر رو فرستاده بودیم بیرون بره یه زنگ بزنه به یکی....جفتمون هم خوش خنده٬‌ فقط منتظر بهانه...هر هر زدیم زیر خنده...صبی اینسپایر شده با این شعر می خواد شعر بگه...چی می گن؟؟ انگیزه درش به وجود اومده
از کلاس پنجم اومده اینجا زیاد شعر و این ها حالیش نیست....ما به زور هر دفعه بردیمش شب شعر و این ها...براش هم هر دفعه حافظ می خونیم....فارسیش اصلآ‌ خنده داره...خیلی چیزها رو بلد نیست
یهو بعد از خنده رو کرده به امیر که بیرون وایساده پشت پنجره می گه
ای که در آن سوی در عشق محبت جاریست
دوتایی هر هر هر باز زدیم زیر خنده
می گه خره بیا شعر بگیم...تو بنویس
منم آماده به خدمت مداد و کاغذ سریع در آوردم
حالا چی...با احساس باید بخونی....از این مدلی ها که وقتی می خوان شعر بخونن حس می گیرن و این ها
بخون
ای که در آن سوی در عشق محبت جاریست
زندگی چون کام دیرینم بهاریست
ای که تو غافل از آن معشوق بی تابی
گل سرخ به دستت جاودان آبی
شباهنگام برهنه به روی درختان
می خورد گیلاس و می سراید آواز
دلم تنگِ هوای زندگانیست
نکن دوری ز من٬ نامهربانیست
هزاران یار تشنه لب بر آهنگ صدای تو
در آن شاهخانهء ماهان که دارد آبروی تو
(سانسور!) سرور من! پادشاهم
تو فرمان دِه که من عطر زمینم
(سانسور) اما دلم خونِ چِشایت
در این آغوش مستانه بگذار بمیرم

هر چی کلمهء قلمبه سلمبه به نظرش اومده بود از شعرایی که شنیده بود رو فقط سر هم کرد تحویل من داد...سانسورها هم کلمهء‌ بدی اصلآ‌ نیستن فقط ممکنه بد برداشت بشن...بهتر بود ننویسم حالا به اینجا که ختم نشد...بی معنی تر از این وجود داره؟؟ آره! تازه امیر اومده صبی شروع کرده می خونه براش...با حس...من افتادم کف زمین دارم می خندم....هر دفعه هم میام بالا قیافه جدی به خودم می گیرم یعنی من هم حس گرفته ام...می گم بَه بَه...امیر بیچاره هم که گیج شده زل زده به ما دو تا و هر دفعه هم می خنده
بعد دیگه نمی شد اینا رو از تو ذهنمون در بیاریم....واسه این شعر..همه چیز هست به جز شعر...اومدیم اسم انتخاب کنیم...می گه شبانگاه به سوی عقش!! معنی هیچ کدوم از این ها که گفته رو هم نمی دونه
بعد می گه من نمی تونم جلوی خودمو بگیرم...تو بنویس من هنوز شعرم میاد...یه شعر گفته که اسمش آخرش شد عُظْمَت چون این کلمه رو بلد نبود فقط وسط شعر می خواست بگه عظمت...این جوری گفتش....شعر دومی که اصلآ ‌خداااا...هیچی معنی نداشت
حلا مگه ول می کنیم...امیر بیچاره رو زور کردیم می گیم هر چی به ذهنت رسید باید همون لحظه بگی تا من بنویسم...یالا باید شعر بگی....اون هم که اصلآ  ادبیات و این ها صفر...یه شعر گفت که اصلآ بهتره چیزی نگیم در موردش که آبرو و حیثیت هر چی شعر و شاعره ما به باد دادیم با این شعرامون....تازه نوبت من شده...همه اش هم باید با حس شاعرونه می خوندیم....من هم اون وسط می گم دست مریزاد...صبی ذوق زده شده می گه آفرین آفرین این هم بنویس یه جا....خلاصه منم یه چیزی نوشتم که بهتره بگیم ننوشتم! حالا اینا همه واسه چی؟؟ آخرش تصمیم گرفتیم این مدت که روزه می گیریم و زده به سرمون هر روز که بیکاریم شعر می گیم....بعدش هم به هم که می رسیم با شعر با هم باید حرف بزنیم.....اصلآ هم نمی تونیم این حالت رو دیگه از خودمون دور کنیم....بعد من اومدم اینجا وبلاگ بخونم...همه اشو با حس شاعرانه خوندم و هرهرهر خندیدم....حالا مثلآ‌ طرف اومده با غمناک انگیزترین حس ممکن واسه خودش متن عاشقانه نوشته من اینجا غش کردم از خنده....همه چی رو هم با حس می خونیم دیگه....تازه قرار شده شعر بعدی با این مصراع شروع بشه واسه فردا

ملخ می چرد در انبار

این هم از ماجراهای سه کله پوک

این خانمه ایستاده بالای سر من تا نوشتن رو تموم کنم...بچه های کلاسش بیان سر کامپیوتر....دعا یادت نره...من رفتم دیگه

خوشبختم

خلو
من خوبم....خیلی خوبم....من توی بهترین شهر دنیا دارم زندگی می کنم....زندگی خوبی دارم...غمی در حال حاضر ندارم....من خیلی خوشبختم.....روزها می رم مدرسه....دوست هام همه بهترین هستن...همشون....و البته من خیلی ها رو دوست خودم می دونم...روزها به من خوش می گذره....شب میام کنار خونواده ام دور هم جمع می شیم...می گیم و می خندیم و بحث می کنیم و از هم کلی چیز یاد می گیریم و هزاران بار به این نتیجه می رسیم که من به شدت به بابا رفته اخلاقم و هر دفعه نزدیکی و دوست داشتنمون به هم بیشتر می شه....من خدا رو شکر می کنم به خاطر همهء‌ چیزهایی که داده و نداده به ما....از نداده هاش بیشتر یاد گرفتیم!!
امروز خیلی جالب بود....ما هر موقع که قرار باشه خانوادگی جایی برین حتمآ اوقات تلخی پیش میاد...امروز مدرسه بودم قشنگ سر ۱۰ دقیقهء استراحت دیدم داداچم به موبایلم زنگ زده که تو کی میای خونه....کلاس اسپانیایی شب کنسل شده بود....گفت بیا بریم عکس بگیریم...منم ذوق زده گفتم باشه....اومدم خونه دیدم همه دارن آماده می شن و اون یکی می گه من دارم میرم حمام و اون یکی می گه منم می رم توی اون یکی و یکی دیگه میگه زود بیاین بیرون باید زود آماده بشیم....من تازه فهمیدم داریم می ریم واسه مدارک کانادا عکس بگیریم و جریان چیز دیگریست....خلاصه دیگه منم هول دادن تو حمام و اومدم بیرون همه آماده شدن می گن بدو دیر شد...منم عصبانی گفتم من اصلآ‌ نمیام...خلاصه دیگه کلی خودمو لوس کردم و بابام نازمو کشید تا حاضر شدم....خونهء ما ماشالا ۴ تا خانم توش هست....حالا فرض کن این مواقع یا وقتی می خوایم بریم مهمونی چه وضعیتی می شه...مامانم که زود آماده شد چون می دونست چی می شه...موندیم ما سه تا حالا این همه آینه تو خونهء‌ ما هست٬ همه چسبیدیم به یکیش هیچ کدوم هم نمی گذریم...تو هوا از هم ریمل می دزدیم و ماتیک...به خدا خودشون گفته بودن خوشگل کنید....هی هم همدیگه رو هول میدیم از جلوی آینه کنار...دیگه کلی خندیدیم و حرص خوردیم تا رفتیم....بعدش هم من و مامان و بابا و داداچ رفتیم کنار آب قدم زدیم و عجب آرامشی داره ونکوور...اصلآ بهترین جای دنیاس...جای همه خالی
دیروز شنیدیم که پدر امید سکته کردن و فوت کردن....من دیشب اصلآ خوابم نبرد....همش بلاها سر آدم خوب ها میاد انگار٬ به قدری این امید و برادرش پسرهای خوب و ماه و آقایی هستن که خدا بدونه....امیدوارم خدا بهشون صبر بده....من که خیلی متأسف شدم....ای خدا