انسان بالغ در تنهایی خویش شاد است تنهایی اش همچون ترانه ای خوش است تنهایی او یک جشن است . او کسی است که میتواند با خودش شاد و خوشبخت باشد ، تنهایی او به معنایی غریبی و بی کسی نیست تنهاییش مراقبه و خلوت کردن با خود است من تنها نیستم در خلوتم اسیرم ، امروز نه تنها اسیر این تنهای ام که مانده اسارت خاطرات شبانه های تو هستم.
آنشب وقتی ساده ، صادقانه های قلب مرا دروغ انگاشتی عهد کرده بودم :
که دیگر نبخشمت ، نبینمت.
 آمدی باز سراغم دیدمت. بخشیدمت.

چگونه کابوس تو را به رویا تبدیل کنم.
تو که باز رفتی و من عهد  کردم ، نمی بینمش ، نمی بخشمش
مرا با تنهایی و هوای خود تنها بگذار برو و آنقدر برو که در خیالاتت نقطه ای بیش نباشم تا نیازاری مرا با وجود خالی از وجودت.
تو نمی فهمی اندوه مرا . . .

برای تو

خواهم رفت ، نخواهم ماند .خواهم رفت از خلوت تو و تو را از خلوت خود برون خواهم راند.

خواهم رفت ، خواهی رفت . بی آنکه هیچ نام و نشانی از خود به جای بگذاری ، بی آنکه هیچ نام و نشانی از خود به جای بگذارم خواهم رفت و حتی پشت سرم را نگاه نخواهم کرد .

شاید که دوباره حرارت نگاهت مرا به بازگشت وادار کند .
نشاید که دیگر نگاهم را خواستار باشی.
 
کس دیگری خواهم شد تا بتواند فراموشت کند .

ولی تو خودت می مانی با همان غرور همیشگی . آنقدر مغروری که حتی خودت را فرا موش کرده ای .
 تو ، همه چیز را ، زادگاهت را ، شهرت را فراموش کرده ای . تو مرا هم فراموش کرده ای .
 
مغرور بمان !

رفته ای ، از همه دنیا جدا شده ای . از همه ی دنیای من کنده شده ای .

حتی نامت را نخواهم برد ، حتی نامم را نخواهی برد  و این ، آن چیزی بود که تو همیشه خواهان آن بودی . و این آن چیزی است که هرگز خواهان آن نبودم .

تو می خواستی نباشم . من می خواستم باشی .
همیشه ، همه چیز را برای تو می نوشتم ، اکنون هم !

رفتم ، رفتی ، بی آنکه هیچ رد پایی از خود به جای بگذاری . بی آنکه هیچ رد پایی از خود به جای بگذارم ... ـ


چرا گرفته دلت؟
مثل آنکه تنهایی. 
چقدر هم تنها!
خیال می کنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.  
دچار یعنی 
عشق

و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد. ـ 
چه فکر نازک غمناکی! ـ
و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست. 
    
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانه آنهاست. ـ
نه،
وصل ممکن نیست،
همیشه فاصله ای هست.
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر
همیشه فاصله ای هست. 
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد

همیشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست. 
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند. 
و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را به آب می بخشند
و خوب می دانند که هیچ ماهی
هرگز هزار و یک گره رودخانه را نگشود. 

عشق من ، میخوام بهت بگم چقدر دوستت دارم .

 عشق من دوستت دارم ، تا حدی که حاضرم با تو تا اوج قله های سخت و بلند زندگی بدون توقف برم و خستگی راه رو تا وقتی که با منی حس نکنم.

عشق من دوستت دارم. به همون اندازه که ستاره ها و ماه ، آسمون رو دوست دارن و به بودنش نیازمندن ، به بودنت نیازمندم.

 عشق من دوستت دارم، تا حدی که لرزش انگشتام بهم قدرت نوشتن و لبهام قدرت بیان این حس رو نمیدن.

عشق من دوستت دارم. به همون اندازه ای که سوختن چوب در آتش دردناکه ، دوری از تو برام سخت و زجر آوره.

 عشق من دوستت دارم.تا حدی که میخوام اونقدر گریه کنم و فریاد بزنم تا ثانیه های ساعت دلشون برام بسوزه و با سرعت بیشتری روی صفحه ی روزکار حرکت کنن تا روز دیدار من و تو زودتر از راه برسه تا آغوش گرمت رو حس کنم.آغوشی که میدونم مدتهاست برام باز مونده و انتظارم رو میکشه.

عشق من دوستت دارم.به همون اندازه که آب از خشک شدن میترسه ، من از اینکه روزی ازمن دلگیر بشی و تنهام بذاری ،میترسم.

عشق من دوستت دارم ،تاحدی که با نفسهام درونم رخنه کردی و تموم سلولهای بدنم با عطر قدمهات جون تازه ای گرفتن.

عشق من دوستت دارم. تا حدی که حد نداره دوستت دارم.
 
به خدا دیگه نمیدونم چه جوری بهت بگم دوستت دارم.

 من با تو زنده ام همسفر من . . . می پرستمت.