رویا

یه جایی خوندم که نوشته بود:

دلم یه گوشه ی دنج می خواد که سرمو بذارمو بمیرم.
دلم یه جایی میخواد که هیچکسی پیدام نکنه.
دلم یه سنگ قبر بی نام و نشون میخواد،بدون هیچ اسمی.توی یه جای پر از درخت.
دلم میخواد پاییز که میشه برگا بریزه روی سنگ قبرم و حتی همون سنگ بی نام و نشونم دیگه دیده نشه.

کاش دل من هم این چیزها رو می خواست.اما نه.
دل من از این چیزها نمی خواد.

دل من تو رو میخواد.
خودت رو میخواد .
وجودت رو میخواد.

دلم آغوشه گرمت رو میخواد که خودم رو توش رها کنم و زار زار گریه کنم.

دلم دستهای مهربونت رو میخوار که محکم دستامو باهاش بگیری تا دیگه از هیچ چیز و هیچکس نترسم.
تا دوباره احساس آرامش و امنیت کنم.

دلم میخواد کنار تو باشم تا با همه ی وجودم گرمی تنت رو حس کنم.


دلم دوباره همون رویاهای قدیمی رو می خواد:

منو تو  آغوشت گرفتی و نوازشم میکنی.
باد می یاد سرما روحس نمی کنم.

تنت اونقدر داغه که منو می سوزونه.

می خندم،برات ترانه می خونم.
موهام را باز میکنی،سرت را فرو میکنی تو موهام.نفس می کشی

منو می بوسی.
تنم را می بوسی،تنت را می بوسم

داغ می شم.دارم می سوزم از شعله‌های سرکش عشقت.

جای تموم بوسه‌هات روی تنم تاول زده‌ .

چشمامونو می بندیم 
هردوتامون به یک چیز فکر می کنیم.میتونم فکرت را از پشت همین چشمهای بسته بخونم.

بلند میشی و در آغوشم میگیری
آروم قدم برمیداری.
دستام را دور گردنت حلقه میکنم

چشمام رو می بندم و سرم رو روی  سینت میذارم.

وقتی تو هستی از هیچ چیزی نمی
ترسم.حتی از  . .

آروم میگم دوستت دارم
لبهام می سوزه و دیگر چیزی نمی فهمم.

پاشو. . . بسه دیگه . . . رویا تموم شد . . .


یه چیزی خدمت دوستای گل سرمه جون عرض کنم که این نوشته ها مال سرمه نیست.سرمه لطف کرده و وبلاگش رو به من واگذار کرده.همین...

بار الاها...

بارالاها........

بارالاها با قلبی مالامال از اندوه ونیازمند خوبی ها ومحبت های همیشگیت اینجا آمده ام

آمده ام تا شاید نوشتن تسکین غصه وقلب رنج دیده ام باشد.....

 

آمده ام تا شاید آنان که بی محابا وناجوانمردانه قلب کوچکم را به بازی گرفتند اینها را ببینند وبخوانند شاید اندکی ازرفتارپلیدشان که جز اثر نفرت در قلبم چیزی نکاشت کاسته شود به این امید که دیگر قلب کوچکی در گوشه دیگر این دنیای بی کرانت اسیر این ناجوانمردان نشود.

 

بار الاها آمده ام به درگاهت وعاجزانه می خوانمت.......

ای معبود من وای تمام هستیم برایم بگو  .....

به من بگو به کدامین گناه ناکرده ام مستحق چنین مجازاتی هستم وبه کدامین دلیل از درگاهت مرا رانده ای......

 

ای همه کسم در این روزگار بی کسی آیا اینقدر در درگاهت بی اجر ومنزلت هستم که دیگر حتی ناله ام را پاسخ نمی گویی؟

 

آیا اینقدر بی قدر شده ام که مرا به خودم ودنیای پست اطرافم واگذارده ای؟

 

معبود من به من بگو تا چه زمان باید افسار این سرنوشت بی مروت را بر گریبانم تحمل کنم ؟

آخر من که جز تو فریاد رسی ندارم که به درد دله کوچکم گوش دهد........

 

به فریاد دل تنها وغریبم برس ای تنها یاور روزهای بی کسیم وای پناه بی پناهیم........


خدایا چه می کنی با من که دمی آرام ندارم؟ 

انگار همین دیروز بود . . .

انگار همین دیروز بود . . .

انگار همین دیروز بود که زیر درختهای بید مجنون کنارت نشستم و سرم رو گذاشتم روی پاهات و توبرام قصه ی لیلی و مجنون رو گفتی.

انگار همین دیروز بود که زیر درختهای سرو باغ عشقت قدم زدم و مو به مو غزلهای نهفته در چشات رو حفظ کردم.

انگار همین دیروز بود که با هم روی شن های ساحل خوابیدیم وتو برام از عشق گفتی ..

از عشق و عشق و عشق...

اون قدر گفتی که آسمون به گریه افتاد. غرش صداش هنوز تو گوشمه.

صدای پاک بارون . . .

اون قدر گفتی که خورشید تاب موندنش تموم شد ورفت...

ستاره ها به تماشای عظمت عشق من وتو اومدن.

چه قدر دلم می خواست اون لحظه رو برای همیشه داشته باشم.

چقدر دلم میخواست زمان رو نگه دارم.ولی حیف . . .

دستای پاکت رو گذاشتی دو طرف صورتم.هنوز گرمی دستات رو احساس میکنم.

به چشام نگاه کردی واون موقع بود که ویرونی رو تو نگاه پاکت دیدم.

ویرونی عشق تو چشای یه عاشق ، یه فاجعه ی بزرگه.

با اون دستای پاکت ، اشکای چشام رو پاک کردی .سرت رو گذاشتی روی صورتم . خدای من . . .

انگار همین دیروز بود . . .

چه قدر دلم میخواست تو هم گریه کنی.چقدر دلم میخواست تو هم حرف بزنی.اما تو هیچی نگفتی.

فقط سکوت کردی.تو فقط با نگاهات آرومم کردی.

چه قدر دلم میخواست تو هم الآن اینجا بودی.ای کاش فاصله رو پر میکردم.

ای کاش خدا فاصله ها رو پر میکرد.ای کاش اون شب ستاره ها فانوس راهت نمی شدن.ای کاش . . .

هنوز هم که هنوزه نفهمیدم چرا رفتی؟

انگار همین چند لحظه پیش بود که کنار آتیش نشسته بودیم و ستاره ها داشتن برامون ساز میزدن .

آخه تو خودت رقص شعله های آتیش رو دوست داشتی.همیشه نزدیکی های غروب که میشد،اون دل پاک بزرگت هوای آتیش میکرد.

می نشستیم کنار آتیش.

اما این بار فرق داشت.آتیش گرماش رو بهت قرض داد.قطره های اشکت لرزه به جونم انداخت.دستام رو گرفتی.تو دستات لرزیدم.از لرزش وجودم،قطره های اشک رو صورتم جاری شد.

دیوان برگ برگ شده ی حافظ رو کنار گذاشتم.یادته داشتی برام فال میگرفتی؟یادته؟

بهم نگاه کردی.یه نگاه که با همیشه فرق داشت.یه نگاه تند و گذرا.

دوست نداشتی اشکات رو کسی ببینه.اما این بار اشکات ،امونت ندادن.رو صورت پاکت روون شدن.

بهم گفتی که آخر دنیا کیه؟

نگات کردم و مبهوت وگیج.

گفتی تا اون موقع قلبت رو برام نگه میداری ؟ بازم نگات کردم.

گیج تر و مبهوت تر از قبل ها که همه چی داشتیم.پس چی شده بود ؟

آره،هنوز صدات تو گوشمه.باد تندی وزید.از سردی باد،به خودم لرزیدم و دستام تو دستات تکون خورد.

اومدی کنارم نشستی.سرم رو گذاشتم رو شونه های مردونت.رو شونه هایی که بار درد و زخم رو کشیده بود.

قطره های اشکت ریخت رو صورتم.بهم گفتی:" امشب آخرین شبیه که برای آسمون درد دل میکنم.امشب به آسمون گفتم که من یه امانت دارم.یه امانت که بعد از خدا تنها چیزیه که برام باقی مونده.امشب به آسمون گفتم که یه امانت دارم که همه چیزم برای اونه.همه چیز که اول عشقه و بعد این وجود نا قابل.به آسمون گفتم که امانتم رو بهت میدم تا روزی که . . ."

آره،فقط تا اینجا رو گفتی .گریه بهت اجازه ی ادامه دادن رو نداد.گریه نذاشت بهم بگی من تا کی باید بمونم.

وقتی گریه میکردم،نوازش دستات آرومم میکرد.اما گریه ی تو . . .

هیچوقت گریه نکردی که بدونم . . .

آره،بذار برات بگم،تو اون شب به من نگفتی .فقط بلند شدی ،سرت رو به طرف آسمون چرخوندی.فریاد زدی:بیا آسمون.اینم امانتم.

تو فریاد میزدی و با عجز آسمون رو صدا میکردی.من فقط با نگاه مبهوتم تو رو نگاه میکردم.تویی که روی زمین افتاده بودی و داشتی این بار خدا رو صدا میزدی.

یادته بهت یه سیگار دادم .اومدم کنارت نشستم.دستات رو گذاشتم رو صورتم.

بهت گفتم میدونم که آسمون امانتدار خوبیه.باشه ،می مونم.ازت نمی پرسم چرا.

میدونم که مجبوری .برو به سلامت.آره،چقدر معصومانه بدرقت کردم.

به نماز ایستادی.اونم روی یه سجاده از شنهای خیس ساحل.رو به دریا نمازت رو خوندی.روی مهر صدفها سجده کردی. با اشکای خودم و خودت تسبیح کردی.

تمام مدت داشتم بهت نگاه میکردم و اشک میریختم.

انگار خدا بهم میگفت ساکت باش.این بار نوبت سکوت توست.

اما خدایا ! مکه گناه من چیه ؟ گناه اون چیه ؟

منم ساکت شدم.گذاشتم آخرین نمازت رو کنار آتیش و دریا اقامه کنی.

لالایی آسمون برای بدرقت شروع شده بود که عزم سفرت رو راسخ کردی.

بهم نگاه کردی.دیگه هیچی نفهمیدم و عطش آخرین بوست،هنوزم گرمیش رو روی صورتم به یادگار گذاشته.

بارونه چشات با بارون آسمون همراهی میکرد.ستاره های آسمون شدن فانوس راهت و تو رفتی.

انگار همین دیروز بود که رو در روم ایستادی و گفتی : دوستت دارم.

اما هنوز هم نمیدونم که تو چرا رفتی؟چرا باید اینطور میشد؟

مگه تو چکار کرده بودی؟

آره،الان که رفتی،سکوت رو میشکنم.الان که رفتی . . .

رفتی و من موندم با یه دنیا خاطره.من موندم با یه پاکت سیگار.با یه شعله ی نیمه جونه شمع.

با یه پنجره رو به افقهایی که نمیدونم رو به تاریکیه یا روشنایی !

من موندم با یه صدا که هر شب می برتم به دریا و اون شب بارونی .