بارون

حاضرم الان نصف عمرمو بدم واسه ۱۰ دقیقه هم که شده رو تخت بچگیهام تو اتاقم زیر پنجره زیر پتو باشم....بارون اینجوری مث شلاق بیاد و من واسه خودم بشینم گریه کنم....ناراحت و غمگین نیستم....اما بدجوری دلم تنگه....دلم می خواد برم زیر بارون خیس خیس بشم....دلم می خواد برم بالای بریتیش پراپرتیز بشینم شهر رو تماشا کنم...زیر بارون....دلم واسه کوه صفه تنگ شده.....دلم واسه بلوار وسط چهارباغ تنگ شده.....متنفرم از اشک....همیشه انگار ضعف رو به رخم می کشه.....دلم می خواد الان زیر بارونا باشم....دلم می خواد وقتی بارون میاد بوی خاک بیاد...مث ایران....مث اون وقت ها...مث خاطره ها

دو روز با نویسه

اوووووه یه عالمه تعریف کردنی دارم از همون روز بارون تا همین روز بارون
اول اونهایی که از من خواستن برم زیر بارون ها خیس بشم خیالشون راحت....من اولآ که با چتر دشمنی دارم...هیچ وقت دنبالم نمی برم چتر....البته جدیدآ به سرم زده برم یه دونه از اون نوک تیزاش بخرم
اوکی دیگه تعریف کنم
همون روز عصر شید زنگ زد که بیا بریم قهوه بخوریم....ما هم پیاده پا شدیم تو بارون ها رفتیم استارباکس....تصمیم خودشو گرفته...فعلآ یه ترم می ره کالگری...گفت تو اولین نفری هستی که می دونی دیگه تصمیم گرفتم....کلی با هم غصهء جدایی و افسوس برنامه هایی که قرارشونو گذاشته بودیم رو خوردیم....اون هم تو بارونا....فردا صبح لیلا میره...دوشنبه هم شیدا
البته برنامه های جدید ریختیم با هم...ما میریم اونجا بهش سر می زنیم اون هم همش آخر هفته ها دو هفته یه بار میاد
فرداش....واااای فرداش با
نویسه قرار داشتیم بریم بیرون...دلمون زود واسه هم تنگ میشه....پا شدم رفتم پیشش گفت بریم متروتاون....یهو به سرمون می زنه بیخیال دنیا میشیم دیگه....پا شدیم رفتیم واسه خودمون متروتاون گشتیم....واسه نویسه هم پلِی دو خریدیم که همون خمیر بازی خودمون میشه....قرار شد فرداش من برم خونش با هم کیک درست کنیم و خمیر بازی کنیمبعد از متروتاون دیدیم هنوز وقت هست گفتیم بریم محلهء چینی ها...بعد از ایستگاهمون رد شدیم دیدیم بیخیال بریم مرکز شهر بگردیم واسه خودمون....رسیدیم سر رابسون گفتیم بیخیال بریم سینما اصلآ !!! یهویی شد دیگه....رفتیم اسپایدرمن یا همون مرد عنکبوتی رو دیدیم که البته خیلی هم خوشمون اومد....نویسه جون که رو ۳ تا صندلی لم داده بودن و واسه خودشون راحت بودن....دیگه وقتی اومدیم بیرون دیر شده بود....اینم بگم که ما یهو دیوونه میشیم هی الکی به همه چی می خندیم....اون روز هم از همون روزها بود...تازه خوبه کفشش بد بود پاش درد می کرد و ما این همه جا رفتیم....من اومدم دم ایستگاه اتوبوس دیدم یه مرد گنده و لاتی داره میاد و هر  کی خواست بشینه روی نیمکت ها از ترس این در می رفت این هم برداشت واسه خودش نشست وسط نیمکت که دیگه هیشکی نزدیکش نشه...منم حس کردم این وسط باید شجاعت به خرج بدم و به خودم نشون بدم دختر نترسی هستم...با پررویی رفتم کنارش نشستم....نیشم هم باز بود....خلاصه دیگه آقاهه رو از رو بردم انقدر نشستم که پا شد رفت...بعدش بقیه هجوم آوردن رو نیمکت!!
فرداش تصمیم این بود که من برم خونهء ‌نویسه با هم بریم وسایل کیک بخریم و خرید خونهء اون هم بکنیم و خلاصه دیگه....تصمیممون مث همیشه عوض شد....رفتیم اولش مرکز شهر بعد گفتیم پیاده می ریم محلهء چینی ها....بعد هی رفتیم رفتیم رفتیم دیدیم نمی رسیم...نگو ما هی یه ساختمونه رو هی دور می زدیم دیگه راهمون رو پیدا کردیم اما نپرس که ما تو اون معله چه چیزها دیدیم....آخرش دیگه تصمیم گرفتیم به هیچ جا نگاه نکنیم....دنبال اون کلاسور خوشگل ها بودیم که واسه خودمون اسمشونو گذاشتیم خوشحال....پیدا نکردیم...رسیدیم به این مغازه هاشون که خاروبار می فروشن...خاروبار درسته؟؟شاید هم خشکبار...نمی دونم دیگه هر چی بود آجیل و ایناشون هم بود دیگه...واسه خودمون چای حبابی هم گرفتیم...ترجمه بهتر از این به ذهنم نرسید به خدا  بعدش واسه خودمون مغازه ها رو داشتیم تماشا می کردیم یهو دیدیم اییییییی نمیدونم مارمولک بود آفتاب پرست بود چی بود وای همه دل و رودشو در آورده بودن صاف صافش کرده بودن شده بود یه لایه....خشکش کرده بودن که بخورن بعد ما حالمون بد شد فرار کردیم از اونجا رسیدیم به یه جای دیگه دیدیم اوخ اوغ اختاپوس بود فکر کنم به خدا یه موجود بیچارهء‌دیگه بود که زنده و مرده قاطی هم لزج بود اصلآ وای از اونجا هم فرار کردیم رسیدیم به یه جا خواستیم بادوم کوهی بخریم یهو من گفتم نگاه نکن نگاه نکن...آخ آخ پاهای سگ رو از زانو به پایین خشک کرده بودن اونجا بود پنجه هاش هم بود حتی....دیگه تصمیم گرفتیم اصلآ از اونجا بریم...رفتیم یه مال نزدیک خونهء نویسه بود دنبال کلاسور خوشحال...من یه قورباغه مصنوعی پیدا کردم عین خود واقعی...اصلا دست بهش می زدی هم عین خودش نرم بود....کلی نویسه رو ترسوندم دور فروشگاهه دووندمش بعدش هم رفتیم یه بقالی ایرونی پیدا کردیم اون وسط خانم دلشون آش رشته خواست خانمه هم نه گذاشت نه برداشت گفت این روبه روییمون آش رشته هم میده....که البته دیر بود و ما نرفتیم...بعدش هم رفتیم خونش نه به خمیر بازی رسیدیم نه به کیک...ماکارونی درست کرد با هم خوردیم و اومدیم بیرون به سرمون زد از مامان من اجازه بگیریم دیر من برم خونه...آخه دیشبش گفت فردا زود میای خونه...مامانم اجازه داد ما هم گفتیم اوکی بریم خرید لباس...یه کوچولو هم وقت داشتیم فقط....واسه خودمون تو خیابون تند تند می رفتیم و می گشتیم هول هولکی تا دیگه وقتمون تموم شد و اومدیم خونه
از هایلایت های روز این بود که اولآ ما دو تا آدم گنده دو بار برای رسیدن به اتوبوس وسط خیابون شروع کردیم به دویدن....پول اتوبوس من دیگه وسطش تموم شد.....یه عالمه آقا هم تو خیابون هی از نویسه تعریف کردن و گفتن چه خوشگله که راست هم می گفتن....البته اون آقا عربه نزدیک بود از من کتک بخوره مرتیکه هیز بی شرف می خواستم سیر بگیرم بزنمش...البته با آرنجم زدم تو پهلوش اما اون دوستانه برخورد کرد