طولانی

از خودم خجالت می کشم مطلب قبلیمو که می خونم...هیچ چیز مفیدی توش نبود به غیر از تشکرهایی که باید حتمآ می کردم!خوب
من جمعه ها کار می کنم...ولی فردا کلی کار دارم و امروز دانشگاه تعطیل بود, برای همین به جای فردا امروز اومدم سر کار...صبح توی ماشین سر مامان و بابامو خوردم...آخه ما همه تو خونه عادت داریم گزارش روزانه بدیم...همیشه همین جوری بودیم...آخه با مامان و بابامون خیلی زیاد دوستیم و باشون خیلی احساس راحتی می کنیم (حالا تعجب نکن که بگی این خیال کرده فقط خودش اینجوریه, آخه دیشب استاد جامعه شناسیمون داشت تعریف می کرد پدر یکی از دوستاش فوت کرده بوده..این هم خوب رفته بهش تسلیت بگه..اون هم گفته نگران نباش..من زیاد با پدرم نزدیک نبودم برام مث غریبه هاس) حالا دیدی؟! هی هی
من و خواهر کوچیکم که همچین زیاد هم کوچیک نیست..فقط ۱ سال از من کوچیکتره ولی از نظر قد و هیکل یه چند سال بزرگتره همیشه و همه جا با هم بودیم..اصلآ بچه که بودیم همه به عنوان دو قلوهای مامانم ما رو می شناختن...الان هم که واسه خودمون فکر می کنیم خیلی بزرگ شدیم و آدم شدیم, دوستا و فامیل که زنگ می زنن از ایران حال ما رو بپرسن به مامان می گن (همیشه) : دو تا کوچولوهات چطورن؟؟ خلاصه خیلی حرصه
ما هر موقع بیرون می رفتیم اگه یه خرابکاریی می کردیم یا یه اتفاق خطرناک می افتاد برامون..از همون لحظه شروع می کردیم و از هم هی می خواستیم که به مامان نگیم! اون می گقت اگه تو نگی من نمیگم..من هم می گفتم من که هیچ وقت نمی گم تو فضولی بدو بدو می ری همه چیو می گی...خلاصه پامون که می رسید تو خونه صدای ۲ تامون بلند می شد که :‌مامــــــــــــــان!!شروع می کردیم به تعریف کردن..دیگه یاد گرفتیم که هیچ وقت نمی تونیم چیزیو ازش قایم کنیم و بهش نگیم...جالب اینجاس که بابام هم مث ما شده ولی خیلی کمتر !! خیلی
چند وقتی بود که نمی رسیدیم مامان اینا رو ببینیم...یا اگر میدیدیم همه انقدر خسته بودیم که هیچ کدوممون نای حرف زدن و گوش کردن نداشت
امروز صبح تو ماشین گوش مفت گیر آوردم و کلی داستان داشتم واسه گفتن
یکی اینکه کلی در مورد وضعیت ایران و انتخابات و اینا با بابام کل کل کردیم...اینکه پارلمان اروپا این رأی گیری رو غیر قانونی اعلام کرده و ارتباطش با ایران رو در معرض تغییر دیده(درست گفتم؟؟راستی القا یعنی چه؟) واینکه آمریکا و کانادا هم در همین مورد دارن حرف می زنن و همه در حال حاضر آزادی مردم ایران رو تو کل زمین صفر می دونن! بابام  می گه که هیچ کس نباید بره رأی بده..ملت باید یه نه!! بزرگ بگه به اینا..منم گفتم اقلیت که یه شانس کوچولو بیشتر ندارن و همهء امیدشون به همونه و بابام گقت که خوب اونا هم ایرانی هستن و باید با بقیهء ملت همراه بشن تا مملکت رو یواش یواش نجات بدیم.مامانم هم میگه ۷۰٪ جمعیت کشور رو جوونا تشکیل دادن, ببینم می تونن بزنن تو دهن اینا یا نه؟! زیادی طولانی شد..یه عالمه حرف مونده...اما خوب می ذارم بعدآ می گم که حوصلت سر نره
یکی بیاد ابروهای منو برداره..نا سلامتی پس فردا تولده ها( چه بی شرم و حیا,دخترهء...) خوش باشی

این مطلب الهام رو حتمآ بخونین

الکی پلکی

!خیلی گلی مهربون
داداش گلم هم فداش بشم که من هر چی از این وبلاگم دارم از اونه!! اِ راستی خوب شد گفتم..رامین به روز کرده ولی این دفعه بهترین دوستش تو دنیا به جاش نوشته..خیلی هم عالی نوشته...
می دونی چی شد؟؟ اصلآ حس نوشتن نداشتم٬اما الان دارم آهنگ اندی به سفارش پویا گوش می دم و قر می دم...واسه همین حس خوبی بهم دست داد گفتم بیام بگم.

لطفآ هیچ کس وبلاگ منو هیچ وقت با صدای بلند نخونه!!
وگر نه خودش زده و فراری می شه!

(عروسکی عروسکی (آیکون کم آوردم٬ باید به جای این "قِر" باشه
یادم باشه به دی جِی (آخه من از کجا بدونم فارسیِ این چی میشه؟؟!) تولد صهبا بگم آهنگای اندی رو هم بذاره...واسه قر دادن خوبه!!
ننه امتحانا رو بگو
اینم بگم و دیگه رفع شر کنم: مث اینکه کیمیاگر دیگه خودشو همشهری ما حساب کرد!!

حق یارت آبجی...خوش زی

خبرای خوب خوب

من اون طرف رو به روز کردم...یادت باشه نیومدی
اینجا رو هم فردا قرار یه
ماه برام خوشگلش کنه!ایشالا که بپسندی