خواهرهای گُلم

شقایق از اتاق عمل اومد بیرون٬ عملش با موفقیت بوده اما جواب قطعی رو ۵ روز دیگه میدن...به هوش اومده...مامانم پیششه...فردا میرم پیشش
من اگه این ۵ نفرو تو زندگیم نباشن٬ وجود ندارم
خیلی دوستتون دارم

دعا

نه بابا معتاد چیه رو حساب یه خاطره نوشتم شلام
خوب سلام
امروز صبح زود رفتم سر کار یه سری لباس جدید اومده بود...باید همه اشو تگ می زدیم و اینا که نمی دونی شونصد بار دولا و راست شدم کمرم شکست...کارم که تموم شد زنگ زدم ببینم شعله کجاس که با هم بریم ناهار بخوریم...حالا هم اومدم کالجشون که از اون ور با هم بریم خونه
این مدت خیلی چیزا از خدا خواستم که ایشالا داره با سعی خودم درست میشه..اما از دیشب تا حالا فقط و فقط یه چیز از خدا خواستم...چیزی که خیلی وقته جو خونهء ما رو سیاه کرده...خدایا فقط سلامتی خواهرمو ازت میخوام...همین..خدایا هر چی درد میخوای به خونوادهء ما بدی بده به من....نه دیگه مامان و بابام طاقتشو دارن...نه شعله...نه آرش بیچاره خودش هزار تا بدبختی داره تو ایران...شقایق هم که کوچیکترین عضو خونواده اس و هیچ کی تحمل دیدن دردشو نداره...شقایق با اون قلب مهربون و حساسش فردا صبح میره زیر تیغ جراحی...خدایا تو تنها پناه مایی تو این غربت و تنها امیدمون....فقط سلامتی خونوادمو ازت میخوام....من دیگه طاقت ندارم ببینم یکی از اعضای خونوادم داره درد می کشه...انگار یه نخ به قلبم وصله و یکی داره میکِشه نخه رو....دعا کن...خدایا دستم به دامنت٬ خواهرمو به تو میسپارم

معرفت ما که از ایران رفتیم

شلام
اولآ که در این لحظه من کلی هیجان زده هستم چون فهمیدم بعد از سالها یه کنسرت داریم تو ونکوور...اندی و منصور....منو بکُشن هم باید برم....از بی کنسرتی داشتیم دق می کردیم

چند روز پیش سمن در مورد آدم هایی که از ایران می رن و بی معرفت میشن نوشته بود٬ من قبلش تو ذهنم بود که در این مورد بنویسم اما موقعیتش پیش نیومده بود یا یادم رفته بود و اینا
من از طرف همه نمی نویسم...از زندگی خودم می نویسم که شاید خیلی های دیگه هم مث ما باشی که من خیلی دیدم

ایران که بودیم یه اکیپ دوستهای خونوادگی بودیم که حداقل هفته ای یه بار حتمآ باید دور هم جمع می شدیم و خوش می گذروندیم...زد و یکی از این خونواده ها قصد کانادا کرد و پا شد اومد کانادا....به سر همه بابا ها زد که خونواده هاشونو بردارن بیارن این ور آب...خلاصه تو این چند شال که گذشت یکی یکی همه پا شدن اومدن اینجا من جمله ما...اولش که اومدیم که کاملآ دپرس هر روز تو هتل نشسته بودیم و حاضر نبودیم هیچ جا بریم و همش زنگ می زدیم با ایران حرف می زدیم و ایمیل و چت و اینا....دوستامون هم که قبل از ما اومده بودن هر دفعه یه سری بمون می زدن و به زور می بردنمون بیرون....ما خونه گرفتیم و رفتیم مدرسه و بابا و مامان دنبال کار و بقیه هم درس و مدرسه....دیگه جا افتادیم اینجا و یه زندگی معمولی رو شروع کردیم....ولی از ایمیل و ارتباط از ایران نمیُفتادیم....تو زندگی جدید که جا افتادیم دوستهای جدید پیدا کردیم و کارای جدید و اتفاقهای جدید....وقتی تو ایرانی با فامیل و دوستها آدمهای مشترکی رو میشناسی و اتفاقهایی که برات می افته مشترکن و می تونی در موردش با همه حرف بزنی و هر روز حرفی داری که واسه دوستات بزنی.....از اون محیط که میای بیرون و وارد محیط جدید میشی...دوستای ایران دوستای جدیدت رو نمیشناسن....جاهایی که میری و اتفاقاتی که برات میفته واسشون آشنا نیست و نمی دونن در مورد چی صحبت می کنی...این میشه که یواش یواش حرفات با اونا که ازشون دوری تموم می شه...این معنیش این نمیشه که اونا رو از یاد بردی و مهری که ازشون تو دلته تموم شده....خاطراتی که از اییران داری شیرینترین هاطرات زندگیته و هیچ موقع فراموششون نمی کنی....دلیل دیگه که با اونا که تو ایرانن زیاد ارتباط نداری اینه که زندگی اینجا گرفتاریهاش بیشتره....فکر غلطی که تو ذهن ایرانی هاس اینه که هر می بیار اینجا دیگه همهش داره خوش می گذرونه و دیگه بچه های ایرانو یادش میره و غرق خوشگذرونی میشه....حقیقت اینه که زندگی اینجا انقدر مشغولت می کنه به زور شب میای خونه...تا جایی که من میدونم مشکلات زندگی ایرانی ها اینجا بیشتر از ایرانه...مردم بیشتر گرفتاری دارن ... حتی نمی رسن با خونوادشون غذا رو دور هم بخورن....دوستایی که از هم جدا نشدنی بودن حالا سالی یک یا دو بار بیشتر نمی رسن همدیگه رو ببینن....اگر هم با ایران تماس بگیریم غیر از مشکلات چیزی واسه گفتن نداریم...پس چه بهتر که بذاریم اونا دلشون خوش باشه که به اینجا داره خوش می گذره خیلی....اینجا همه دلشون تنگه واسه ایران و دوستان و فامیل و همه...اما چاره ای نیست...زندگییه که انتخاب کردیم...وگرنه هیچ کس نمی تونه جای دوستای ایرانو تو دل ما بگیره
بای