خِلو
خوپی؟؟ خدا خودش جواب آدم های زیرآب زن رو بده....کلی ذوق داشتیم تو زارا داریم کار می کنیم...این کریستینا انگار اصلآ چشم نداشت منو ببینه...حالا باز افتادم به رزومه پخش کردن
پریروزا رفته بودیم کارخونه کمک بابا اینا....زنگ زدم حال نویسه رو بپرسم٬ دیدم صداش در نمیاد ....ریه های خانم چرک کرده٬ تازه به هزار زور می خواد پا شه بره مدرسه....هی می گم بابا بگیر بخواب تو خونه استراحت کن....هیچ کی نبود بره براش کارشو انجام بده....دیگه خودش با اون حالش پا شده رفته مدرسه و اونا هم فرستادنش خونه....دکتر هم بهش گفته این از جند وقت پیش بوده و شما متوجه نشدین حالا زده به ریه هاتون...حالا منو می گی اعصابم خورد...دیگه دستم به کار نمی رفت....هی با خودم می گم حالا کی بره پیشش...حالا کی ازش مراقبت کنه....خودم هم بدجور گیر افتاده بودم....خودش هم نگران بود که یه موقع ازش وا نگیرم....خلاصه فرداش دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم....با اون صداش که من شنیدم داشتم از نگرانی دق می کردم....دیگه پا شدم...خی مامانمم سفارش که اینو براش بگیر...اونو براش ببر....حالا یعنی من رفتم پیشش که اون استراحت کنه و من مراقبش باشم....انقدر حرف زدیم و خندیدیم که نتونست بخوابه...شب هم گرسنمون شد پا شدیم دو تایی رفتیم سوشی خوردیم...حالا دیگه نمی دونم زنده اس یا نه....جواب تلفنمو نتونسته بده....برو احولشو بپرس...سفارش هم کن بشینه تو خونه استراحت کنه٬ به حرف من که گوش نمیده
هورا لیلا باز اومده ونکوور....تابستون رو اینجاس....خیلی خوشحالیم....شنبه هم تولد سانازه...تو خونهء ما....البته دیروز روز اصلی بود....تولدش مبارک