شب های مهتابی

دیشب خونهء شیدا اینا یه کتاب پیدا کردیم با امیر که توش عکس هایی که عباس کیارستمی گرفته بود رو گذاشته بود....که البته من غشیدم از بس قشنگ بود بعضی هاش
اول کتاب از قول خود عکاس نوشته بود

 تماشای یک آسمان ابری و یک درخت تنومند در نور جادویی٬ به تنهایی دشوار است. تحمل تصویر زیبایی که نمی توانی آن را به کسی نشان دهی و دیگران را در لذتش شریک کنی٬ حتی از تحمل درد دشوارتر است. شریک کردن دیگران در شادی و غم٬‌ می تواند انگیزهء اصلی ثبت تصاویر باشد
عباس کیارستمی

یه چند شبی هست بدجوری من این حس رو دارم...آسمون همیشه ابری ونکوور جدیدآ صاف و بی ابر شده...حداقل شبهاش....من که دیوونه شدم...شب که می شه حدود ۲...۳ ماه میاد تو پنجرهء خونهء ما....انقدر بزرگ و نورانی که باورم نمیشه.....انقدر قشنگ و جادویی...البته من که شب اول خواهر بزرگه رو بیدار کردم بیاد با ما تماشا کنه...شب دوم مامانمو....شب سوم خانوادگی.....دیشب هم با امیر و شیدا و ماسوله.....ولی اینکه اونایی که ونکوور نیستن نمی تونن ببینن این تصویر رو کلهء منو داشت می خورد...تازه دوربینم هم دست بابامه نمی تونم عکس بگیرم....۴ شبه دارم هر شب دعا می کنم ونکووری ها عکس گرفته باشن از این تصاویر....البته شنیدم تو لس آنجلس هم دارن این ماه خوشگل ما رو
خوش به حالمون...نه؟

... حالگیری اونه

فرض کن پارکینگ ساختمان ۲ تا خروجی داره...هر خروجی هم دو تا در کُنتُلُلی.....در اول رو می زنی...باز میشه...وقتی بسته شد می تونی بزنی در دوم باز بشه

حالگیری اونه که بین دو تا در گیر کنی و در دومی باز نشه
حالگیری اونه که دنبال آرامش باشی٬ تلویزیون رو روشن کنی برات آهنگ رپ چینی بذاره
حالگیری اونه که به عشق تارت توت قرنگی پا شی ساعت ۱۱ شب بری تیم هورتون٬ تنها چیزی که تموم شده باشه همون باشه
حالگیری اونه که رفیقت از ایرن بیاد آنلاین بگه صبر کردیم تو بیای ایران امسال تابستون با هم بریم کیش و شیراز
حالگیری اونه که واسه آتیش بازی ها شب بری تو تراس خونه....صدای آتیش بازی رو بشنوی اما هیچی نبینی

خدا رو شکر که هوای ما رو خیلی داره....حالمونو نمی گیره

اشتباهات مشترک

دیشب جات خالی برنج ها کلی شور از آب در اومد...ماسوله هم برداشت یعنی کمک کنه و خورش بامیه رو بپزه...داشته رُب می زده به خورش می بینه کمرنگه هنوز٬ یه عالمه دیگه میریزه میبینه اووووه خیلی پررنگ شد...بر میداره آب خورش رو میریزه تو سینک دوباره توش آب می ریزه و بهش رُب می زنه....ما دیشب پلو شور با آب رُب به خورد بابام دادیم البته توش بامیه هم بود با گوشت و سیب زمینی که هیچ کدوم مزه ای نداشت...شاید اصلآ تلخ بود...خدا می دونه
جدیدآ من هی حس می کنم خدا داره باهام حرف می زنه...یه عالمه اتفاقات جالب افتاده که من به این نتیجه رسیدم...که البته اگه بخوام تعریف کنم به عقلم که شک داشتی هیچی مطمئن میشی که هیچی نیست اون تو

آدم ها وقتی دارن اشتباهی رو مرتکب می شن که بقیه قبلآ تجربه کردن و می دونن که اشتباهه٬‌اکثر اوقات باور دارن که نه طرف بلد نبوده..همیشه فکر می کنن:‌ نه!! من خودم می دونم
دارم چی کار می کنم...من حواسم جَمعه...من اشتباه اونو تکرار نمی کنم....می دونم که باید چی کار کنم...و اکثر اوقات هم در نادانی محض به سر می برن که این جوری فکر می کنن و نمی دونن که اگه از بیرون به قضیه نگاه کنن هیچ فرقی با اون بقیه ندارن و آخر و عاقبتشون همون میشه....سعی کنیم بزرگ بشیم...سعی کنیم بیشتر فکر کنیم...با عقلمون فکر کنیم٬ نه با قلبمون