باز هم تولدیم امشب

یه جایی شنیده بودم که هر موقع آدم شاد باشه و از درون احساس خوبی داشته باشه و در کل روز خوبی و بدون ناراحتی رو داشته باشه٬ از بیرون هم زیبا میشه اون روز. یعنی اینکه صورتش اون احساس درونش رو نشون میده....و البته تجربه هم کردم و دیدم یه جورایی راست می گه

دیشب این ماسوله نذاشت من بخوابم...تا صبح نه خواب بودم٬ نه بیدار....صبح اومده می گه اوی امروز باید بری کادو بخریا...شب تولدیم....یهو یادم افتاد اوخ اوخ!! با این ریختم...دیروز که همه اش گریه زاری داشتم...شب هم که نخوابیدم...حتمآ الان خیلی خوشگلم...همین جور رو تخت واسه خودم شروع کردم به چیزهای خوب خوب فکر کردن و سعی کردم ریلکس باشم....کلی به خودم یعنی اومدم انرژی بدم...یهو همه بیدار شدن و روز تو خانوادهء ما شروع شد و همه شروع کردن به سر و صدا...یکی رفته اون ور ریش می زنه٬ یکی سشوار رو روشن کرده....یکی داره داد می زنه بـــــابـــــا...بیــــــــا یه دقه....خلاصه نشد دیگه من هم که حسابی بی خوابیم افتاده بود و نمی تونستم دیگه سر جام بمونم...پا شدم....تو آینه ماشالا چه حور و  پریی دیدم....زیر جفت چشمام سیاه شده...حالا ایشالا تا شب به خودم می رسم٬ حالم خوب میشه

انقدر دلم پره که ترجیح می دم فعلآ هیچی نگم

هر سال

هر سال٬ یه شبی میشه تو خونهء ما٬ که هیشکی خوابش نمی بره شب...هیشکی هم به روی خودش نمیاره که شب نخوابیده...صبحش همه با چشمهای پف کرده پا می شن....خوشحال و هیجان زده...اما باز هم به روی خودشون نمیارن...سعی می کنیم عادی باشیم...بابا تکراری شده دیگه برنامهء هر ساله....اما خوب دلامون چیز دیگه میگه...یک سال جدایی و دل تنگی...یک سال بی خبری....فقط مامانه که هوله...بدوئین آماده بشین...الان میاد.....بدو دیر میشه حالا...همه با خونسردی آماده میشن به جز مامان...بدو بدو میره شیک می کنه...به ما هم غر می زنه...این چه لباسیه؟؟ قشنگ یه چیز شیک بپوش...مگه این چشه؟؟ به این خوبی...لباس بیرونه دیگه....نــــه این معمولیه...برو یه چیز خوب بپوش مادر.....خلاصه با هول کردن های مامان ما نیم ساعت زود می رسیم فرودگاه...پروازشون با تأخیر می شینه معمولآ....مامان و بابا که هر کی رو توی تلویزیون مدار بسته می بینن فکر می کنن خودشه...پروازشون که میشینه همه واسه خودشون تخمین می زنن....احتمالآ کارشون یه ساعت٬ یه ساعت و نیمی طول می کشه نگران نباشین....مامان و بابا که دیگه معلومه دل تو دلشون نیست...ما هنوز سعی می کنیم خونسرد باشیم.....اون دو تا که دیگه رو پا بند نیستن....ما واسه خودمون نشستیم اونجا.....یهو تو تلویزیون ها می بینیمش.....ما هم دیگه از جامون پا میشیم...از هیجان نمی دونیم چی کار کنیم....خودمون رو مسخره می کنیم که هر سال همین برنامه رو راه میندازیم تو فرودگاه....از در که میاد بیرون اشک های همه روون میشه....اول از همه مامانه که عشقشو دیده...بچه اشو...بغل و ماچ و گریه...بعد یکی یکی هر کی تونست بره جلو دیگه.....همه زود اشکاشونو می خوان پاک کنن و همدیگه رو مسخره کنن که باز گریه زاری راه انداختن....ما هر سال تو فرودگاه می ریم گریه زاری راه میندازیم....برادرمون اومده.....یه سال ازش دور بودیم که اندازهء قرن گذشته برامون....دلمون براش تنگ بوده....دیروز داداچ گل من اومد باز ونکوور...همه ذوق زده ان....همه خوشحالن....مخصوصآ مامان که دیگه رو پاش بند نیست....حالا تا یه مدت کوتاهی این جوریه...همه همدیگه رو دوست دارن....یه مدت که بگذره همه چیز برمی گرده به حالت عادی...یک ساعت بیشتر اگه همه خونه باشن صدای داد و فریاد مائه که به گوش در و همسایه می رسه......جمعیت زیاد خونواده همینش خوبه دیگه.....آدم حوصله اش سر نمیره....همه اش دعواس هورا داداچم اومده