شانه های تو

وقتی که شانه های
من در زیر بار حادثه می خواست بشکند
یک لحظه
از خیال پریشان من گذشت
(( بر شانه های تو.... ))

ـ بر شانه های تو
می شد اگر سر بگذارم
  وین بغض درد را از تنگنای سینه بر آرم
به های های

آن جان پناه مهر
شاید که می توانست
از بار این مصیبت سنگین
آسوده ام کند.

شاید که میتوانست...

این روزها دل عاشق خریداری نداره


روی قلبم نوشتم ورود ممنوع....میخوام تنها باشم.دیگه حتی عشق هم اجازه ورود به قلبم رو نداره....میخوام فرار کنم از این همه دروغ ،از این همه دورویی.
کاش میتونستم از خودم فرار کنم...
کاش میتونستم دردامو فریاد بزنم.

 

متنفرم....از همه چی....از خودم....از عشق ، حتی از این وبلاگ.......
دیگه اجازه نمیدم کسی وارد حریم تنهاییم بشه....
دیگه نمیخوام کسی با دستای بی احساسش ، تمام احساسات منو به بازی بگیره.................


تا کی اشتباه ، تا کی اعتماد بی جا....
آخه تا کی ساده و صادق باشی و در عوضش بدی ببینی؟


موندم....تو کار خدا موندم....مصلحتش چیه؟

حیف از اون  همه احساسی که به تو داشتم.
حیف از اون همه اشکی که به خاطرت ریختم......
حیف از اون همه مبارزه که به خاطر تو کردم...تا ثابت کنم که تو حقیقتی، ثابت کنم که  ارزش دوست داشتن رو داری...
چقدر بحث کردم ، چقدر از تو دفاع کردم .
اما تو چی کار کردی؟ همه حرفای اونها ثابت شد. همه حرفای تو دروغ شد.


باشه ، دست از سرت برمیدارم....
 گرچه، این من نبودم که دنبال تو اومدم. اما وقتی اومدی  وجودت برام عزیز شد.( انگار نباید اینو می فهمیدی).
خودت اومدی، خودتم می خوای بری.
به همین سادگی.بدون توجه به اینکه این اومدن و رفتن گرچه به میل خودته، ولی داری وارد زندگی یکی دیگه میشی.....
البته انگار زیاد هم برات مهم نبود.


فکر می کردم تو با خیلی ها فرق داری.
فکر میکردم پاکی عشق برات مهمه. اما وقتی خودت با حرفات این باور منو نقض میکنی، دیگه چی می تونم بگم؟
دیگه حرفی برام نمونده.....


فقط برات آرزوی خوشبختی میکنم. اونم به خاطر اینکه دوست داشتن و عشق من الکی و بچه بازی نبوده. و یه عاشق واقعی هیچ وقت برای عشقش بد نمی خواد.

 

پاکی ام دیدی و رنجم دادی

من به چشم خودم ،این میبینم

خوب دیروزی من، در بگشا

که بگویم ز تو هم دل کندم

خسته از این همه دلتنگی ها

بر تو و عشق و وفا می خندم............

 




یه بار گفتم.دوباره هم میگم.سرمه جون وبلاگش رو واگذار کرده عزیزان

انسان بالغ در تنهایی خویش شاد است تنهایی اش همچون ترانه ای خوش است تنهایی او یک جشن است . او کسی است که میتواند با خودش شاد و خوشبخت باشد ، تنهایی او به معنایی غریبی و بی کسی نیست تنهاییش مراقبه و خلوت کردن با خود است من تنها نیستم در خلوتم اسیرم ، امروز نه تنها اسیر این تنهای ام که مانده اسارت خاطرات شبانه های تو هستم.
آنشب وقتی ساده ، صادقانه های قلب مرا دروغ انگاشتی عهد کرده بودم :
که دیگر نبخشمت ، نبینمت.
 آمدی باز سراغم دیدمت. بخشیدمت.

چگونه کابوس تو را به رویا تبدیل کنم.
تو که باز رفتی و من عهد  کردم ، نمی بینمش ، نمی بخشمش
مرا با تنهایی و هوای خود تنها بگذار برو و آنقدر برو که در خیالاتت نقطه ای بیش نباشم تا نیازاری مرا با وجود خالی از وجودت.
تو نمی فهمی اندوه مرا . . .