خسته شدم دیگه

خدا جون .باز شروع شد

خسته شدم دیگه.همیشه موقع رفتنش همین جوری میکنه.
اخه مگه گناه من چیه؟
میگه باید ۲۰ روست تحمل کنی و به من زنگ نزنی.
نمیدونه من ۲۰ دقیقه رو هم نمیتونم تحمل کنم .چه برسه ۲۰ روز.

اصلا چرا همون موقع که میخواستم برم نذاشت که حالا اینطوری کنه؟

خسته شدم دیگه خدا.
ا

رویا

یه جایی خوندم که نوشته بود:

دلم یه گوشه ی دنج می خواد که سرمو بذارمو بمیرم.
دلم یه جایی میخواد که هیچکسی پیدام نکنه.
دلم یه سنگ قبر بی نام و نشون میخواد،بدون هیچ اسمی.توی یه جای پر از درخت.
دلم میخواد پاییز که میشه برگا بریزه روی سنگ قبرم و حتی همون سنگ بی نام و نشونم دیگه دیده نشه.

کاش دل من هم این چیزها رو می خواست.اما نه.
دل من از این چیزها نمی خواد.

دل من تو رو میخواد.
خودت رو میخواد .
وجودت رو میخواد.

دلم آغوشه گرمت رو میخواد که خودم رو توش رها کنم و زار زار گریه کنم.

دلم دستهای مهربونت رو میخوار که محکم دستامو باهاش بگیری تا دیگه از هیچ چیز و هیچکس نترسم.
تا دوباره احساس آرامش و امنیت کنم.

دلم میخواد کنار تو باشم تا با همه ی وجودم گرمی تنت رو حس کنم.


دلم دوباره همون رویاهای قدیمی رو می خواد:

منو تو  آغوشت گرفتی و نوازشم میکنی.
باد می یاد سرما روحس نمی کنم.

تنت اونقدر داغه که منو می سوزونه.

می خندم،برات ترانه می خونم.
موهام را باز میکنی،سرت را فرو میکنی تو موهام.نفس می کشی

منو می بوسی.
تنم را می بوسی،تنت را می بوسم

داغ می شم.دارم می سوزم از شعله‌های سرکش عشقت.

جای تموم بوسه‌هات روی تنم تاول زده‌ .

چشمامونو می بندیم 
هردوتامون به یک چیز فکر می کنیم.میتونم فکرت را از پشت همین چشمهای بسته بخونم.

بلند میشی و در آغوشم میگیری
آروم قدم برمیداری.
دستام را دور گردنت حلقه میکنم

چشمام رو می بندم و سرم رو روی  سینت میذارم.

وقتی تو هستی از هیچ چیزی نمی
ترسم.حتی از  . .

آروم میگم دوستت دارم
لبهام می سوزه و دیگر چیزی نمی فهمم.

پاشو. . . بسه دیگه . . . رویا تموم شد . . .

با تو

با تو رنگ زیبای سرنوشتم را با آخرین قلم بر روی صفحه تنگ و تاریک روزگارم کشیدم،آن طور که تو خواستی ولی می دانم که در خاطرت نیست .

با تو از نهایت لحظه های تنهایی در سکوتی بی همتا سخن گفتم
ای کاش تو می فهمیدی که من از چه می گفتم .

با تو از درهای بسته ولی به ظاهر باز گذشتم. درهایی که عاقبت را در چشمانش نمی دید.

من با تو بر روی آیینه ی زندگیم راه رفتم و خسته شدم، مانند یک رویای کوچک در قلبت جای گرفتم. همچنان که تو بسان یک رویای بزرگ در قلبم نشستی .

با تو شرمم را از جان بی رحم کندم و به گوشه ای انداختم و به انتظار جرعه ای از نگاهت نشستم.
 
با تو لحظه های تلخ زندگیم را دزدکی مخفی کردم،چون تو همیشه می گفتی زندگی برایم حتی شیرین تر از توست .

با تو لحظه ها را آن طور که خواستم صدا زدم،صدایی که تو بنفشه اش بودی .

من با تو حتی رنگ چشمانم را از یاد بردم، من با تو زشتی و زیبایی را در پناه بوسه یافتم، با تو از صدای تار خاک خورده در گوشه اتاقم سخن گفتم ولی تو باور نکردی که تنها صدای زخم خورده اوست که مرا در خود اسیر کرده است .

با تو از شبهای با ستاره گذر کردم و خود را به شبی رساندم که دیگر تو در آنجا نبودی ولی فقط با تو که طرحی به روی چشمان من بودی می توانم رها کنم این دنیای به ظاهر دنیا را...