عید و اینا دیگه

چاو
چطوری؟ مثلی پلو تو دُوری!!
والا برات چی بگم....هر چی بود نوشتم تو دفترم دیگه چیزی واسه اینجا نموند....آخه ۴شنبه سوری خیلی طولانی بود...حالا عکساشو بعدآ می ذارم
بذار یه ذره همه چیز مرتب بشه.....دیشب خواب دیدم اون تحقیقِ بود که من یه عالمه براش زحمت کشیدم بعدش ضایع شدما...دیدم از ۱۲ بهم ۳ داده...آخه من همش فکر می کردم از ۲۵ بهم ۱۲ میده....خلاصه کلی تو خواب گریه کردم
یه عالمه آدم تو ذهنمه که باید براشون کارت تبریک بفرستم...بی فایده ترین کار دنیا...آخرش همه کارتها رو می ندازن دور!!دیروز هم تو فکر یکی بودم بعد از مدت ها اومدم خونه دیدم ازش نامه دارم خیلی ذوق کردم.فردا شب برای سال تحویل ما احتمالآ رستوران کاسپین هستیم...نویسه تو رو خدا اگه جایی نمیری بیا با ما...قهر نکن به خدا من پونصد هزار بار بهت زنگ زدم...برای تولدم هم یه نقشه کشیدم آقا تو رو خدا
این رو هم حتمآ ببین! ما بم و نیشابور رو هیچ وقت فراموش نمی کنیم و امیدواریم که هر چند امکانش نیست اما عید خوبی داشته باشن
عید تو هم عزیز دلِ آرام مبارک باشه و به همهء آرزو خوب خوبا برسی..ما رو هم دعا کن

این آقای امیر بهادر خوارزمی رو که انشالا می شناسی...همین که آهنگ تو این زمونه رو بازخونی کرده به صورت بسیار زیاد قری...آهنگشو دزدیدن به نام خودشون ثبت کردن٬ بهتره یه سری به وبلاگش بزنی
دیگه یه چیز دیگه هم بود..بذار فکر کنم الان یادم میاد..........آهــــــان می خواستم که یه کارت تبریک نوروز برات بذارم اینجا که از خیرش گذشتم...می ترسم ریخت وبلاگم به هم بخوره
نه این نبود یه چیز دیگه باید می گفتم...خوب حالا بی خیال
ایشالا تو هم مث حیاط خونهء ما شکوفه بارون بشی...این آیکون ماچ نداره و گر نه واسه عیدی یه ماچت می کردم

از کالج

خِلو
هو کِرز بابا عیده بذار خوش باشیم
خوبی؟ دیشب جات خالی ۴شنبه سوری خیلی خوش گذشت...من فعلآ زیادی شادم...تا ۲ که بیرون بودیم و من هیچی واسه امتحان امروز نخوندم!!یه تغییراتی می خوام تو وبلاگ بدم..صبح زود پا شدم که یعنی بیام کالج بشینم درس بخونم٬ دوئیدم اومدم سر کامپیوتر
راستی مرسی از دلگرمی ها و اینا...غم یه خوبی هایی هم داره...آدمو آدم می کنه...تازه خدا به هر کی غم میده طاقت و تحملش هم میده...تازه یه عالمه آدم تو این دنیا هست که گرفتاری ها و مشکلاتشون صد برابر منه٬ پس خدا رو شکر...تازه همیشه یه مدتی که از یه مشکل و ناراحتی می گذره آدم بهش عادت می کنه دیگه و زندگی روال عادیشو پیش میگیره باز!! نه؟
خداییش من هر کاری هم کنم باز روحیهء هایپر غلبه می کنه به افسردگی و اینا...اصلآ این مدلی ها با من سازگار نیست! دفعهء پیش که این همه نوشتم دیگه چیز زیادی تو دلم نموند...مهم نیست می گن این نیز بگذرد
آقا دیشب فیلم و عکس هم گرفتیم که شاید بدم
پویا بذاره...بعد هم که می خوام تغییر بدم اینجا رو و دیگه آرامش باشم!همین
راستی پویا چشمت روشن...عکس ها رو هم بفرست بیاد

منِ واقعی

مث همیشه باز این حالت ناراحت و افسردهء من ۱ ساعت بیشتر طول نکشید...دوباره برگشتم به سرمهء قبلی
البته می دونی چی شده؟ به جای اینکه خالم خوب بشه و دوباره اون ماسک همیشگی لبخند دار برگرده رو صورتم...همهء حقایق زندگیم دارن یکی انگار از توی حلقم میاد بیرون و سرم به دَوَران میفته
من سرمه ام...سرمه اسم من تو بازیهای بچگی بود و همیشه با من موند...ما چهار تا بچه ایم تو خونه که البته برادرم فعلآ ایران زندگی می کنه! ماسوله خواهر کوچیکه اس که تا یاد دارم همیشه و همه جا با هم بودیم و هستیم و با تمام وجود می خوام نا هم بمونیم...خواهر بزرگه که مل بهش سُها می گیم...این اسم هم مال همون دوران سرمه اس... الگوی خیلی از کارهای درست و عاقلانهء ما تو زندگی بوده!!برادرم که همیشه سعی داشته مراقب ما باشه مه خدای نا کرده خواهراش لحظه ای ناراحت یا مریض نشن و زندگیشه و این پنج نفر خونواده...
این کارو خیلی وقت پیش می خواستم بکنم...از سرمه بودن خسته شده بودم
سُها٬ شعله اس...برادر بزرگه آرش که همیشه سعی کردم ازش یاد بگیرم ....من آرامش که هیچ نشانی از اسمم ندارم.....ماسوله هم شقایق که تو خونه انواع اسم ها رو از طرف من داشته مثل شوقان٬ شقوله٬ ممد٬ شقول پقول٬ شقانا٬ ماسوله٬ شَ و از این قبیل
این قسمتش مال تو که باید می دونستی...بقیه مال خودم

امروز دیگه تحمل نداشتم....واقعآ حس می کردم هر آن ممکنه یهویی خورد بشم بریزم رو زمین
این که آدم ها ازت این همه انتظار داشته باشن و تازه ایمان داشته باشن که تو حتمآ از پس همهء اون انتظارات بر میای خیلی سخته....این که همیشه سعی کنی بخندی یا حداقل لبخند بزنی چون دلت نمی خواد کسی بفهمه اون تو چه خبره...توی دلت چه آشوبی...که باعث می شه بعد از یه مدتی حس کنی همه اشو داری بالا میاری.....که حالت داره به هم می خوره
بیشتر از همه حالت از اون لبخنده به هم میخوره که بهت ثابت کرده طرف مقابلت رو هر کاری کنی و هر چی براش توضیح بدی حرفت رو نمی فهمه...همون لبخندی که وقتی داری حرص میخوری ولی نمی خوای کسی از دستت عصبانی یا ناراحت بشه می زنی
به خدا دلم داره می ترکه
دیگه حوصلهء خندیدن ندارم....دیگه حوصلهء آدمها رو ندارم....همه تو خونمون از نظر روعی مریضن...من میبینم که مریضن....مادرم که داره آب میشه و همش میگه من بچه هام زندگیمن من واسه اونا زندم...بابام که دونه دونه موهاش سفید میشه که بچه هاش در آرامش کامل زندگی کنن....آخ
یه عالمه درد که نمی شه به زبون آورد و  نمی شه نوشت ....یه عالمه حرف که نمی شه مرتبشون کرد و نوشت
یه روزی یه آدمی منو شناخت  و دید که من زندگی رو خیلی قشنگ میبینم...هم قشنگ هم با طنز...هی سعی مرد با درد و ناراحتی نشونم بده که دنیا زشت و کثیفه ولی نتونست و دیوونه شد....دنیای الان من خیلی زشته
فقط یه لحظه فکر اینکه صمیمی ترین دوستت که تقریبآ لحظه به لحظه از زندیگتو باهاش بودی ممکنه باهات نمونه....فکر اینکه خواهر کوچیکت سرطان داره و شب عیدی باید عمل کنه...فکر اینکه خواهر بزرگت تو زندگی سه ماهه زناشوییش فقط زجر کشیده و حالا می خواد هم خودشو نجات بده هم بقیه رو نگران نکنه و دردشو پنهان نگه داره
فقط دلم می خواد بنویسم
فکر تنهایی آرش که انگار داره شکنجه می شه
با یه عالمه فکری که نوشتنی نیست و روزگارتو سیاه کرده....مو به تنت سیخ می کنه...اونجاس که میخوای تلخی همشو بالا بیاری و از شر همش راحت بشی
من دلم واسه هیچ کی دیگه تنگ نیست...فقط از دار دنیا خانواده امو می خوام و بس٬٬همین
من از خونوادهء آتشم و از آتشی که به جون خونوادم افتاده متنفرم و می دونم اون که پیروز میشه در آخر منم! من باید برنده باشم

؟بیکاری انقدر خوندی