کشف حجاب

خُب بابا حالا تو هم!! تو سرم میزنی چرا؟ خوب گرفتارم عباس نمی رسم بنویسم
امروز یه امتحان میان ترم دادم که خدا رو شکر خوب شد! فردا یه امتحان میان ترم دارم که بد میشه...دوشنبه هم باید ٬آخه چه میدونم پیپر رو چی بگم؟!٬ باید تحویلش بدم که استاده می گفت باید از اول ترم روش کار کرده باشین و تحقیق و خلاصه از این حرفا!! من حتی شروع هم نکردم...همیشه همین جور بودم...چُلمن

دبیرستان اینجا که می رفتیم٬ ورزشمون با پسرا قاطی بود سال دهم! اما خُب رختکن ها جدا بود...از سال یازده دیگه ورزش هم جدا شدیم...همیشه داشتیم تو رختکن سبیلای همو بر می داشتیم...زورمون میومد بریم پول بدیم خوب...این هم یاد گرفتیم دیگه! حالا.......سال دهم که بودیم یه پسره چینی بود تو کلاس ورزش که هیچ کاری حاضر نبود بکنه..آقا ما هی می دویدیم و ورزش می کردیم و لجمون می گرفت این مرتیکه رو هیچی بهش نمی گن.....اِ راستی بعدآ یادم بیار یه دختره رو هم برات تعریف کنم تو کلاسمون بود و ما به این نتیجه رسیده بودیم کخ این لزبینه!! خلاصه یه بار ما توی رختکن بودیم کلاس تموم شده بود دیگه...داشتیم تو سر و کلهء هم میزدیم و جیغ و داد می کردیم یهو دیدیم شیدا از اون جیغ بنفشا زد و داره دنبال یه جا می گرده قایم بشه بر گشتیم دیدیم بـَــــــــه جناب آقای تنبلیان پشت سرمون وایساده بر و بر ما رو تماشا میکنه٬ همین جور شُکه شده بودیم که این چه جوری جرئت کرده بیاد قاطی دخترا..هیچ کی هم غیر از شیدا فرار نکرد دیدیم یه کم که گذشت و ما مث منگلا وایسادیم اینو تماشا می کنیم شروع کرد به لباس عوض کردن و ما بعد این همه وقت فهمیدیم بَه آقا دختر تشریف دارن کلی خندیدیم! سال دوازدهم این افتاد تو کلاس انگلیسی پر از ایرانی ما..وااای که چقدر خندیدیم..معلممون بهش می گفت گود بوی ..ببخشید تو وبلاگ من نمیشه انگلیسی نوشت.. آخه اسمش هم از اینا بود که جنسیت نداره واسه همین کسی نمی فهمید٬ ما هم رفتیم معلم گرامی رو اینفورم کردیم ٬بهش حالی کردیم٬ که این دختره! باز هم کلی خندیدیم...بعدنا از منابع اطلاعاتی دختران اصفهانی مدرسه فهمیدیم که گرایش داشته به پسر بودن و دوست داشته اصلآ پسر فرضش کنن.....آخر گرامِرَما
این یکی از مشکلات کشف حجابه عزیز من!! اگه این مقنعه و روسری سرش میکرد هیچ کی دچار مشکل در تشخیص جنسیت این ضعیفه نمی شدیم
خوی البته منم که بچه بودم موهام کوتاه بود همش قاطی پسرا بودم اما خیلی لجم می گرفت یهو یکی میومد می گفت آقا پسر! آقا پسر! بذار منم بازی کنم....بعدنا هم که بزرگ شدم اگه موهام بلند نبود تا همین دو سال پیش کسی نمی فهمید دخترم اما دیگه یکی باعث شد من دیگه دخترونه بشم
خوب دیگه برو بذار به کارم برسم
لطفآ
اینو ببین٬ اگه فهمیدی به من هم بگو

به خدا طولانی نیست

خِلو
دیشب ما رفتیم عزاداری امام حسین...یه خونواده ای هست اینجا تو ونکوور که مریض دارن..اینا هر سال هم برای شبای قدر تو ماه رمضان و ۴ شب برای محرم برنامه های اسلامی و از این حرفا می گیرن که دعاهای مردم هم بهشون برسه!
واقعآ جالب و غیر قابل تصوره تعداد ایرانی های "مسلمون" ونکوور! آدمایی که اصلآ به ذهنت هم نمی رسه این جور مجالس ببینیشون!اینجا هیچ کسی مجبور نیست عزاداری بیاد برای حفظ ظاهر هم که شده...هی کی دلش بخواد میاد...جالبی مراسم امسال این بود که تعداد جوانان بیشتر از سالای پیش بود...یه عالمه بچه های دانشگاهو دیدیم...من و ماسوله و صهبا و ساناز پیش هم  نشسته بودیم و غیبت راه انداخته بودیم( خدمتت عرض کنم که بی احترامی به مجلس نکردیم٬ فقط اون موقع که نمی دونم آخوند از کجا آورده بودن داشت چرت می گفت ما بی احترامی کردیم). داشتم می گفتم...آقا من نمی فهمم مردم چرا بچهء تخس زبون نفهمشونو میارن....یه بچهه بود که وسط روضه خونی شروع کرد بلند بلند خندیدن و صداهای عجیب از خودش در آوردن ما هم نتونستیم جلوی خودمونو بگیریم ۴ تایی زدیم زیر خنده اما آروم...بعدش هم از بس شلوغ بود دیشب ما مجبور شدیم رو زمین بشینیم اون وقت یه خانمه بچهء فسقلی (زل می زد به ما هی بچهه) رو آورده گذاشته وسط صندلی به هیچ کی هم اجازه نمی ده بشینه٬ یه خانم پیری بیچاره اومد گفت ببخشید من نمی تونم رو زمین بشینم می تونم کنار این بچهء شما بشینم...مامانه هم رودار گفت آخه این بچه اس پاش خسته می شه شما ماشالا بزرگسالی می تونی تحمل کنیای خدا می خواستم پا شم بچهه رو بزنم...آخه بچه که نه خرچه(خدا منو ببخشه) بعدش هم از موقعی که ما وارد شدیم این بشر زل زد به ما تا آخرین لحظه...تازه هی سرشم این ور اون ور می کرد که راحتتر بتونه ببینه! آخ آخ بگم این آخونده چی می گفت که من تصمیم گرفتم گوش ندم.. می گفت غذای دانشگاه از نظر ما درست نیست خوردنش ٬داشت در مورد درجات و طبقات بهشت می گفت..٬ گفت شما باید وقتی میری دانشگاه گرسنگی رو تحمل کنی و هیچی نخوری تا درجهء بهشتت بره بالا...من هم گفتم شما بفرما بالا ما همین پایین راضییم... گرسنمون هم که می شه غذا می خوریم! ولی ای ول یه آقایی اومد بعدش سخنرانی کرد دکترای اسلام شناسی داشت....اصلآ معلوم بود خیلی بارِشه...انقدر قشنگ برامون حرف زد که ما غیبتامون یادمون رفت وسطش!از این که امام حسین نمونهء یک انسان کامل هست گفت٬ که البته من درست نمی دونم انسان کامل چی هست یا اصلآ وجود داره یا نه!! اما خوب حرفایی که زد باعث شد هممون به فکر بیفتیم....وای اما وقتی موقع روضه خونی شد که چراغا رو خاموش کردن!! نچ نچ یکی از پسرای بسیار جوان که همکلاس یه بچه ها بود رو گفتن بیاد بخونه..آقا این شروع کرد به خوندن ما رو می گی مگه می تونستیم نخندیم..هی سعی می کردیم به هم نگاه نکنیم که خندمون نگیره!! ساناز که رفته بود بیرون اومد تو مرده بود از خنده می گفت این کیه ابی می خونه؟؟!!! بعدیش هم همکلاسی همون بود که من حتمآ یه بار مث اون باید براتون بخونم...اه از بس این ماسوله و سها مسخرم کردن دوربینمو نبردم! ولی روضه خون آخریه یه جوری خوند! یه جوری که دل همه ریش شد٬ یهو ۴ تایی زدیم زیر گریه وسط گریه هم خندمون می گرفت
آخر شب هم که داشتیم می رفتیم خونه یه آقایی گفتن لطفآ صبر کنین شام بیاریم..بعد گفتن چون کمه خودتون بخورین اگه اضافه اومد واسه خانواده ها هم ببرین یهو ما دیدیم یه خانمه یه ساک دستشه ۵ تا جعبه غذا توشه داره میره بیرون..ما هم غذا نمی خواستیم فقط می خواستیم از اونجا نجات پیدا کنیم...ایرانیا هر جا باشن ایرانین..نمی دونی چه هولی می زدن واسه غذا...مامان من گفت چون ماسوله مریضه حتمآ باید براش یه غذا بگیریم و ثواب داره و اینا...ما یه دونه گرفتیم صهبا اینا هم یه دونه بعد هم با هر فلاکتی بود نجات پیدا کردیم
می شه باز هم بگم؟
آخه تا رسیدیم خونه دیدیم تو سی ان ان* داره می گه کربلا و بغداد چند تا بمب روز عاشورا منفجر شده...مث اینکه خیلی حیاتی بود! این هم از این
یه کلمهء جدید هم یاد گرفتم منشأش رو نمی گم(فارسی کیجای؟) ولی کلمه رو می گم:هِرتولک! این کلمه مواقعی به کار میره که طرف مقابل داره هر هر به شما می خنده و شما !.........
چون لجت در اومده می خوای بگی هندونه می گی هرتولک
 
*CNN

ترحم

نه خداییش دیگه خیلی لجم گرفته...بابا یه ذره نو آوری به خرج بده...به قول مردم ذهن خلاق داشته باش و به کار ببر! آخه این درسته که من هر کاری تو وبلاگم می کنم تو هم بدو بدو می ری و همون کارو می کنی؟ به خدا اگه من خسیس اصفهانی باشم...ولی خوب بعضی چیزا مال خودِ خودمه...آخه   چی بگم به تو
دیدم آدمایی رو که خوششون میاد براشون دل بسوزونی! از ترحم لذت می برن چون حس می کنن مورد توجه قرار گرفتن ... من از این جور آدما بدم میاد و بیشتر از اون از اینکه کسی به من یا به آدمایی که دوسشون دارم احساس ترحم کنه متنفرم٬ برای همینه که ترجیح می دم بیشتر اوقات همه چیز رو تو دل خودم نگه دارم...بدش هم از راه حلِ همیشگیِ "فردا بهش فکر می کنم" استفاده می کنم و سعی می کنم فراموش کنم یا بهش عادت کنم...تیتر یکی از یه خطی های
داستانگو حرف این روزای دلم بود:‌ اگر بخواهد دلت برایم بسوزد، می‌کشمت