فراموش شده

آری٫از تو گفتن نیز به هستی من آرامش خواصی می بخشد...

توی اون شبهای تاریک که بی کسی بود همه کسم تو بودی.
با زبون همزبونی برام از ستاره های ظاهر در اسمون می گفتی و لالایی شبهای من قصه های پر فریب عشق تو بود...

اون باغ ٫ پنجره باغی پر از شقایقهای عاشق رو به روی دلم گشودی.
با چشمهای خسته تو که سیاهیش سفیدیه بخت من بود دوروبر خودم و نظاره می کردم.

این صدای تو بود که توی گوشهای من طنین انداخته بود و اسمم رو فریاد میزد.

دلم می خواست برای آخرین بار هم که شده بهت بگم که جز تو مونسی دیگه برای من پیدا نمیشه.

دلم هنوز مهر تو رو می خواد...

مسافر خسته من که قلبش پیراهن سیاه به تن داشت می گفت: آدم یه روز به دنیا میاد یه روز هم از دنیا میره هر کی که عاشق نباشه تنها میاد تنها هم میره...و او تنها هم چشم از این جهان فرو بست...حدس میزد که اینطوری بشه!

مگه من از تو چی می خواستم؟
بزرگترین آرزوی من این بود که من و در حسرت عشقت نگذاری.و حرفهای من برای تو خیلی تلخ و و نامفهوم بودند!!!

توی اون شب غمناک که لحظات با تو بودن رو برای من تازه می کرد٫ شدم رفیق نیمه راه تو...تنهام گذاشتی بی معرفت!!

تو کی هستی؟
فراموش شدم مگه نه؟

بی معرفت تنهام گذاشتی؟
باشه.تو هم برو.من هم میرم.

دیگه بر نگرد.بذار بمیرم....
نظرات 2 + ارسال نظر
احسان شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 01:11 ق.ظ http://www.harzehgard.persianblog.com

همه میرن ... آدم همیشه تنهاست...

آتنا یکشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:23 ق.ظ http://4tena.blogsky.com

سلام خانومی٬ وبلاگ قشنگی داری اما دلم از کاری که عشقت کرد گرفت...

امیدوارم اگه هنوزم دوستش داری برگرده
موفق باشی ٬ خوشحال میشم تو وبلاگم ببینمت
فعلا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد