-
بی حالی
دوشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1383 23:42
انقدر حرفهام رو هم تلنبار شده که حس وبلاگ نوشتنم دیگه نمیاد فقط اینکه جای دوستان وبلاگی خیلی زیاد خالی بود....جای اونایی که باید میبودن و نبودن خیلی به چشمم اومد....ولی خداییش خیلی خوش گذشت می خواستم عکس ها رو بذارم اما الان اومدم کمک بابا اینا کارخونه...کامپیوترشون هم داغونه هیچ کاری نمی شه باش کرد...عکسها هم در...
-
هورا تعطیلــــــــی
شنبه 5 اردیبهشتماه سال 1383 01:43
خِلو الان ثانیه ای هستش که من تعطیل شدم...وای هــــــــــای نفس عمیق دل اونایی که آمریکا هستن و هی پُز تعطیلات بهاریشونو دادن بسوزه....ما دیگه تعطیل شدیم ولی خیلی حرص خوردم.....دو تا از امتحان هام با هم تو یه روز و یه ساعت بود...با هماهنگی و اینا قرار شد پنجشنبه که دیروز باشه یکیشو بنویسم یعنی یه روز بعد از روزی که من...
-
سکوت نکنیم
سهشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1383 22:00
:تو وبلاگ صفا خوندم که علی از وبلاگ هزار حرف نگفته براش نوشته این حرکت وبلاگشهر است بر ضد اخراج افغان ها از ایران . آنچه غم انگیز است خاموشی ،فرهیختگان، ترقی خواهان، سازمان ها وکانون های مدافع حقوق بشر در برابر پایمال کردن حقوق انسانی خانواده های افغانی در ایران است . پس فریاد زنید این بی عدالتی را . با قرار دادن لوگو...
-
!تهرانی ها
دوشنبه 31 فروردینماه سال 1383 06:58
اول بگم که روی سخنم٬اوه کی می ره ای همه راهو٬ با دوستهای گل تهرانیم نیست که اصلآ مث اینایی که الان می خوام بگم نیستن و اهل کلاس و قیافه و اینا...تو رو خدا بر نخوره اوکی....به قدری لجم گرفته که خدا بدونه......حالم از این تهرانی هایی ٬ببخشید چون خیلی زیاد دیدم٬ که فکر می کنن دنیا رو خریدن و همه زیر دست اینان و بقیه دیگه...
-
ببخشید
یکشنبه 30 فروردینماه سال 1383 01:52
سلام بابا من عاشقتم میمیرم برات ولی خوب الان امتحاناس و نمی رسم به روز کنم وبلاگ رو...این هفته هر روز بلا استثنا امتحان دارم...ولی به دوستهام هم قول دادم ۳شنبه شب بریم سینما!!تازه آخر هفته هم تولده و ما همهء مهمونها رو دعوت کردیم اما هنوز جامون مشخص نیست...عجب مُعضلیه این مهمونی و اینا تو رو خدا ببخشید دیگه این هفته...
-
روز امتحان
پنجشنبه 27 فروردینماه سال 1383 20:19
من فکر می کردم فقط من خُلم...تا یه وبلاگ تازه پیدا می کنم که جذبم می کنه می شینم از اولش می خونم ببینم چه خبر بوده...نگو این مرض شیوع پیدا کرده و بعضیا دیگه هم از این کارا می کنن الان ساعت ۸:۳۵ صبحه...من ۹ امتحان دارم...ولی چون تنبل بودم و می خواستم بابام منو برسونه مدرسه مجبور شدم از ساعت ۸ اینجا باشم یه عالمه وبلاگ...
-
ای بابا
پنجشنبه 27 فروردینماه سال 1383 10:56
خوب این هم از این ما هی هر چی سعی می کنیم نسبت به روزگار خوشبین باشیم هی دارق و دارق خدا می زنه تو سرمون.....شُکرت خدا امروز با شعله رفتیم خرید لباس.....همه چی خریدیم به جز لباس!! آخه ۲۴ آوریل مهمونی من و شقایقه...مهمه برامون!! حالا مث همیشه احتمالآ می مونه تا آخرین لحظه الان تعطیلیم....ولی نه تعطیلی خوب و لذت بخش و...
-
هوراااااااا
سهشنبه 25 فروردینماه سال 1383 23:56
بــــــــــَـــــــــــــه!! داشتم دق می کردم دیگه رفتم تو اون یکی وبلاگ گفتم دلم واسه اینجا تنگ شده...اونا هم دلشون برام سوخت دیگه......آخه نمی شد طرز نوشتنم تو اونجا رو تغییر بدم...می خواستم راحت بنویسم....انگار از رشد فکری افتاده بودم خوب.......خدا رو شکر فعلآ
-
یه عالمه حرف داشتما
سهشنبه 18 فروردینماه سال 1383 00:23
وای.....چی بگم؟! هول شدم خوب واقعآ من یه عالمه تشکر بدهکارم!! از همهء اونهایی که تو کامنت ها تبریک گفتن...همهء اونهایی که زنگ زدن و تبریک گفتن.....همهء اونایی که نامه و کارت پستال و کادو فرستادن و تبریک گفتن......اونایی که رو مسنجر تبریک گفتن...اونایی که پیشاپیش و در طی آن و پس از آن تبریک گفتن و گل خریدن و...
-
تولد دیگه
چهارشنبه 12 فروردینماه سال 1383 23:17
می دونم می دونم می دونم که فکر می کنی بی معرفت شدم...اما نشدم فقط مث چی درس ریخته رو سرم....تا یک ماه دیگه وقت برای هیچ کاری ندارم...اما حتمآ سعی می کنم به روز کنم و گر نه دق می کنم من امسال روز تولدم ۳ روز طول می کشه...از عصر ۳شنبهء خودمون تا شب ۵ شنبه....آخه تولد من ۱۲ فروردین هست...از صبح دوازده فروردین ایران تا شب...
-
ببخشید اگه زیاد شد
دوشنبه 10 فروردینماه سال 1383 23:25
همون درود خودمون من زیاد عادت ندارم خودم با خودم برم آهنگ جدید پیدا کنم و خوشم بیاد...ماسوله معمولآ میره دنبال این کارا و میاد میگه فلان آهنگ خداس یا اینکه افتضاحه و اینا..همه کارا رو اون می کنه من فقط گوش می دم...چند وقت بود دنبال آهنگ حلیمه می گشتم از سندی...آقا حالا پیش داوری نکن دیگه...واسه خودم نمی خواستم...
-
سالگرد
دوشنبه 10 فروردینماه سال 1383 16:17
راستش دلم نیومد نگم...دیروز سالگرد ورود ما به کانادا بود مهاجرت باعث رشد ما شد...همهء ما از بابا و مامان دنیا دیده و با تجربه گرفته تا من و شقایق که همیشه دو تا کوچولو هاییم...رشد فکری و فرهنگی...دید بازتر...خیلی خیلی زیاده اگه بخوام بگم...اما همین قدر بسه!! به ونکوور تبریک می گم به خاطر این افتخاری ما بهش دادیم
-
معروف شدم
یکشنبه 9 فروردینماه سال 1383 23:53
به به سیلام علیکم مث اینکه مطلب قبلی رو باید تو ۲ قسمت می نوشتم...هیچ کی غیر از ره نشین همیشه در حال کمک چیزی به ذهنش نرسید برای این قالب و مشکلات ما از لطفت هم نسبت به عکس ممنون..کلی خجالت و اینا یه آدم خیلی مهمی تو زندگی من دیشب تا نزدیک های صبح نشسته دو تا وبلاگ منو خونده و برای دونه دونهء مطالبم آفلاین...
-
مشکل قالب و عکس
جمعه 7 فروردینماه سال 1383 23:20
ناماسته این انگلیسی برای وبلاگ هم من معضلی شده ها اصلآ این وبلاگ من قاطی داره....hala ham ke yeho english shod font vase khodesh یکی به داد من برسه این قاطیه...اول که بنرش یهو پرید رفت اون گوشه سمت چپ چسبید اونایی که مانیتور ۱۷ اینچ دارن می فهمن منظورمو...اگه دقت کرده باشی می بینی که من دیگه خیلی کم از آیکون استفاده...
-
تو سری پی در پی
چهارشنبه 5 فروردینماه سال 1383 20:45
!!به به حالا من گفتم از خودم خجالت می کشم خدا....باید ورداری بذاری کف دستم؟؟ای ول!!دستت درد نکنه تو خونهء ما کسی سرما نمی خوره معمولآ٬اما اگر سرما خورد بدجوری میفته!!بابام هفتهء پیش که همش عید و اینا بود سرما خورد اما هی سعی کرد واسه دل خونواده خودشو سر پا نگه داره و نیفته تو رختخواب...البته در اصل تختخوابه! اون حالا...
-
شرمندگی
چهارشنبه 5 فروردینماه سال 1383 10:22
امروز من یه عالمه از خودم خجالت کشیدم...واقعآ چقدر من موجود ضعیفی باید باشم...اه اه اصلآ خوشم نیومد...واقعآ شرمزده شده بودم...مخصوصآ که این روزا خیلی اذیت کردم از سر امتحان حالم خیلی بد شده بود...یهو دیدم دیگه نمی تونم حرکت کنم...دلم درد گرفته بود نمی تونستم راست بشینم یا راه برم...حالا با هر بدبختی زنگ زدم پزشک...
-
فیلم هندی
سهشنبه 4 فروردینماه سال 1383 21:48
Hola اُلا خیلی ممنون لطفآ دیگه عید رو تبریک نگو آقا ما دیروز رفتیم یه عالمه جاهای خوب خوب که تو همش بهار بود...قراره یه فیلم هندی هم که همین دیروز بازی شده به زودی براتون پخش بشه...نامرده اونکه نذاره!...حالا از هفتهء دیگه خدای نکرده ونکوور یادش میفته که اِ مث اینکه یادش رفته اینجا کجاس و فکر می کرده باید آفتابی...
-
حس و حال بسه
دوشنبه 3 فروردینماه سال 1383 03:25
ززدِراسْت وِتْیا همون سلام در زبان روسی من صبح اومدم بنویسم اما وسظش شعله اومد گفت پا شو..حالمونو گرفت الان هم بسیار زیاد به شدت خسته ام و خوابم میاد...چون دیشب مهمونی عید بودیم و خلاصه تا صبح رقصیدیم فقط می خواستم آخرین متنم تبریک عید پایین نباشه..مسخره!!خواستم از اون حال و هوا بیاد بیرون...آخه بابا مُردم از ۵ روز...
-
Happy New Year
شنبه 1 فروردینماه سال 1383 06:30
منم به هر حال باید عید نوروز رو تبریک بگم دیگه...البته به خیلی ها گفتم اما اگه به تو نگفتم اینجا می گم.... سال نو مبارک !! اینا دیگه یادت نره منو دعا کنی تازه من اصلآ هم تنها نیستم بای
-
عید و اینا دیگه
پنجشنبه 28 اسفندماه سال 1382 22:14
چاو چطوری؟ مثلی پلو تو دُوری!! والا برات چی بگم....هر چی بود نوشتم تو دفترم دیگه چیزی واسه اینجا نموند....آخه ۴شنبه سوری خیلی طولانی بود...حالا عکساشو بعدآ می ذارم بذار یه ذره همه چیز مرتب بشه.....دیشب خواب دیدم اون تحقیقِ بود که من یه عالمه براش زحمت کشیدم بعدش ضایع شدما...دیدم از ۱۲ بهم ۳ داده...آخه من همش فکر می...
-
از کالج
چهارشنبه 27 اسفندماه سال 1382 20:39
خِلو هو کِرز بابا عیده بذار خوش باشیم خوبی؟ دیشب جات خالی ۴شنبه سوری خیلی خوش گذشت...من فعلآ زیادی شادم...تا ۲ که بیرون بودیم و من هیچی واسه امتحان امروز نخوندم!!یه تغییراتی می خوام تو وبلاگ بدم..صبح زود پا شدم که یعنی بیام کالج بشینم درس بخونم٬ دوئیدم اومدم سر کامپیوتر راستی مرسی از دلگرمی ها و اینا...غم یه خوبی هایی...
-
منِ واقعی
سهشنبه 26 اسفندماه سال 1382 11:58
مث همیشه باز این حالت ناراحت و افسردهء من ۱ ساعت بیشتر طول نکشید...دوباره برگشتم به سرمهء قبلی البته می دونی چی شده؟ به جای اینکه خالم خوب بشه و دوباره اون ماسک همیشگی لبخند دار برگرده رو صورتم...همهء حقایق زندگیم دارن یکی انگار از توی حلقم میاد بیرون و سرم به دَوَران میفته من سرمه ام...سرمه اسم من تو بازیهای بچگی بود...
-
جان می دهد
دوشنبه 25 اسفندماه سال 1382 22:02
سلام....من یه عالمه مریضم...یه عالمه درس دارم...یه عالمه عیده! حتی کامنت ها رو هم ندیدم...تو رو خدا ببخشید دیگه...حالم اصلآ خوب نیست هر کی منو فراموش کرد خودش می فهمه خیلی بی معرفته خلاصه تا یه چند روز بای راستی تولد وبلاگ رامین گُل رو هم از اینجا بهش یه عالمه تبریک می گم دلم هم واسه فاریا و الهام و آنی خیلی تنگ شده...
-
من زنده ام ولی شکل امیل دورخایم شدم Emile Durkheim
شنبه 23 اسفندماه سال 1382 00:59
Hola احتمالآ اون موقع که به سنگ پای قزوین بیچاره گیر می دادن منو هنوز کشف نکرده بودن!!پررو پررو همین جوری سه روز به روز نکردم,مردم دیگه...البته دفترم هست ولی تو اون هم دیدم دو روز ننوشتم. یه چیزی هم گیر کرده تو ذهنم میخوام اون ور بنویسم که نرسیدم!!آفا من دیشب انقدر سوختم تو عمرم انقدر ضایع نشده بودم فرض کن ۴۸ساعت همه...
-
از همه چیز
سهشنبه 19 اسفندماه سال 1382 22:12
شلوم دست خودم نیست٬ به هیچ وجه دلم نمی خواد الان بهار بیاد...اینجا مث همیشه درختای حیاط ما بهار نشده شکوفه دادن! شبا هم که از مدرسه میام بوی بهار میاد٬ اما من نمی خوام..زوده هنوز زوده عید بشه..هنوز زوده بریم خیابون لانزدل همهء ایرونیا جمع بشیم و بازارچه نوروزی راه بندازیم...هنوز زوده چهارشنبه سوری بشه و همه از همه جا...
-
به سلامتی
سهشنبه 19 اسفندماه سال 1382 03:29
سیلام من امروز یه عالمه به خودم خندیدم....رفتیم سر کلای اقتصاد نمره های میان ترم رو ببینیم...من دیدم بی گرفتم٬ ببخشید نمی تونم انگلیسی تایپ کنم٬ کلی غصه خوردم که آخه این هم نموره اس من گرفتم٬ بعدش فهمیدم که نمره ام از میانگین کلاس خیلی بالاتره یه ذره امیدوار شدم اما همینجوری ناراحت نشسته بودم اونجا چون فکر می کردم...
-
سرمه و خونه داری
شنبه 16 اسفندماه سال 1382 06:36
چشم من دیگه یه خطی نمی نویسم..اگه کسی نظری داره بگه ها٬ پس فردا اینجا میشه رنگین کمون من فقط وقتایی حاضرم خونه رو جارو بکشم که انقدر کثیف باشه که صدای آشغالا رو بتونم بشنوم...یه مدلایی صدای خرچ خرچش تو جاروبرقی باعث می شه که بفهمی واقعآ داری اینجا رو تمیز می کنی.....مخصوصآ اگه بشه آشغالا رو دید خیلی بهتره چون بعدش که...
-
غم
جمعه 15 اسفندماه سال 1382 21:56
... تازگی ها خیلی سعی می کنم به آهنگای شاد گوش بدم
-
کشف حجاب
پنجشنبه 14 اسفندماه سال 1382 09:45
خُب بابا حالا تو هم!! تو سرم میزنی چرا؟ خوب گرفتارم عباس نمی رسم بنویسم امروز یه امتحان میان ترم دادم که خدا رو شکر خوب شد! فردا یه امتحان میان ترم دارم که بد میشه...دوشنبه هم باید ٬آخه چه میدونم پیپر رو چی بگم؟!٬ باید تحویلش بدم که استاده می گفت باید از اول ترم روش کار کرده باشین و تحقیق و خلاصه از این حرفا!! من حتی...
-
به خدا طولانی نیست
سهشنبه 12 اسفندماه سال 1382 20:41
خِلو دیشب ما رفتیم عزاداری امام حسین...یه خونواده ای هست اینجا تو ونکوور که مریض دارن..اینا هر سال هم برای شبای قدر تو ماه رمضان و ۴ شب برای محرم برنامه های اسلامی و از این حرفا می گیرن که دعاهای مردم هم بهشون برسه! واقعآ جالب و غیر قابل تصوره تعداد ایرانی های "مسلمون" ونکوور! آدمایی که اصلآ به ذهنت هم نمی رسه این جور...