-
یه من جدید
جمعه 23 مردادماه سال 1383 02:04
امروز یه منِ جدید اضافه شده به من....اون من که قبلآ می نوشت نمی دونم چه بلایی سرش اومده...امروز هیچ روز خاصی نیست...اتفاقی نیُفتاده....امروز کسی نمرده...حرف مهمی از کسی نشنیدم...مصیبت رو سرم آوار نشده...غم نیست....شادی نیست....نگرانی که همیشه هست...فقط عوض شدم....خودمم...فقط فکر کردنم عوض شده...می دونی چی می گم؟؟ می...
-
دل درد مزمن
پنجشنبه 22 مردادماه سال 1383 10:39
دو تا دوست ژاپنی اینجا داشتیم٬ یوری و میتسوئه....هر چی ازشون پرسیدیم سریال اوشین رو می شناسن یا نه؟! نشناختن...اصلآ نمی دونستن ما چیو می گیم....یکی دیگه هم بودا..چی بود؟؟ معلم دهکده؟ آره خلاصه اونم نمی دونستن چیه....فکر کنم صدا و سیما بمون سریال قلابی قالب کرده بود بچه که بودیم یکی بهمون گفت اون دنیا بچه هایی که می...
-
بستنی
چهارشنبه 21 مردادماه سال 1383 06:14
اصفهان که بودیم خونمون نزدیک محلهء ارامنه بود....من و ماسوله دو تا دوست ارمنی داشتیم به اسم های سوسه و سیونه که اونا هم با هم خواهر بودن...سوم چهارم دبستان بودیم..اونا یکی دو سال از ما کوچیکتر بودن٬ ولی ما دو تا خیلی دوستشون داشتیم...عصرها از کلاس با هم برمیگشتیم خونه...شقایق که عاشق آدم هاییه که غیر از فارسی یه زبون...
-
یه شب خوب
سهشنبه 20 مردادماه سال 1383 00:27
هر آن ممکنه بابام برسه٬ باید باش برم دکتر اما دیگه دلم نمیاد ننویسم....دیروز یه عالمه انرژی و حرف داشتم اما اومدم رفتم تو اورکات پیام ها رو پاک کنم...یکیش همین جوری جلو چشمم اومد نوشته بود حسین پناهی درگذشت٬ دیگه وا رفتم همهء حرف و انرژیم آب شد رفت...خیلی حس بدی بود...خیلی متأسفم ولی حالا چی بگم...اوووه یه عالمه اتفاق...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 مردادماه سال 1383 06:30
ببخشید٬ به خدا می خواستم اون یکی وبلاگ رو پینگ کنم حواسم پرت شد
-
خیلی حرف زدم
سهشنبه 13 مردادماه سال 1383 22:54
دیروز از ظهر رفتیم با نویسه خیابون گردی تا شب....اولش که ساعت ۱۱ قرار گذاشته بودیم جفتمون ساعت ۱۰ تازه بیدار شدیم بعد گفتیم اوکی ساعت ۱۲:۳۰ همو می بینیم....منم نمی دونم باز حواسم به چی بود ساعت ۱۲:۳۰ تازه پا شدم آماده شدم فکر می کردم ۱۱:۳۰ شده تازه....زنگ زده می گه کجاهی؟؟ گفتم دارم دیگه راه می افتم تازه فهمیدم اوخ چی...
-
آتیش بازی ها
دوشنبه 12 مردادماه سال 1383 02:22
وااااااااای انقدر تعریف کردنی دارم که نگو...نمی دونم کدومشو امروز بگم....می دونم اگه یکیشو بگم دیگه بقیشو نمی گم آقا دیشب یعنی اصلآ خدااااااا.....اصلآ اینجا از بهشت هم بهتره و خوشگلتره....ماه قرص کامل...واااای خیلی قشنگ و بزرگ و نورانی بود....آتیش بازی رو هم که دیگه نگو....خیلی قشنگ بود....البته من با کمبود امکانات...
-
مدل خوابیدن
شنبه 10 مردادماه سال 1383 04:39
این خوابیدن ما هم ماجرایی داره ها...هر کی تو خونمون یه مدل خوابیدن داره مامان که روی پهلو می خوابه٬دستشو میاره بالا روی چشمش مث دست به سینه...گهگداری هم میره رو اون پهلو...بسیار زیاد هم خوابش سبکه...پاتو بذاری تو اتاق از خواب پریده بابا که اُه٬ یعنی پدر آدمو در میاره...انقدر غلت می زنه٬غلت رو همین جوری می نویسن؟؟٬همه...
-
من نرفتم
جمعه 9 مردادماه سال 1383 00:52
آدم خیلی ذوق کنه همین میشه دیگه....تاقی می خوره تو دهنش...من این همه تعریف کردم و ذوق آتیش بازی داشتم مشکلات پیش اومد نشد بریم دیگه...به جاش نشستیم یه فیلم دوبس با بد اخلاقی کامل دیدیم راستی از همهء اونایی که تولد مادر من رو تبریک گفتن دستشون خیلی مرسی می تونی یه عکس از آتیش بازی دیشب تو وبلاگ از دریا تا آسمان ببینی و...
-
تولد مامانم مبارک
پنجشنبه 8 مردادماه سال 1383 00:37
اومدم یه چیزی بگم....حالا یه موضوعی پیش اومد ذوق اینو دارم...می گما....خیلی دختر اصفهانی ها زرنگنا....من باورم نمی شد اوکی آقا من از اولش قرار بود هر چی خوشی هست تو زندگیم اینجا بنویسم که بعدآ یه روز خوندم ببینم که حتی تو بدترین شرایط هم دلخوشکنک پیدا می شده...وگر نه بعضی غم ها که همیشگیه یا به مدت طولانی با آدم...
-
عاشقمم
سهشنبه 6 مردادماه سال 1383 10:36
ببینم.....خیلی بده که آدم خودشو دوست داشته باشه؟؟ من بعضی وقت ها عاشق خودم می شم....تازه واسه خودم ماچ هم می فرستم تو آینه....هر وقت یه لطفی به خودم می کنم دیگه خیلی خودمو دوست دارم....الان از اون موقع هاست....البته نه تنها به خودم هیچ لطفی نکردم بلکه دو روز رو به بطالت تمام گذروندم و وجدانم درد گرفته اما زیاد مهم...
-
چرت نوشتم
دوشنبه 5 مردادماه سال 1383 04:46
نمی دونم چرا همه اش فکر می کردم امروز آپدیت کردم....دیشب ۴ تایی خواهر و برادری پا شدیم رفتیم سوشی بخوریم....این داداچ ما از سوشی اصلآ خوشش نمیاد...ماسوله فقط چیکن تریاکی دوست داره٬من و خواهر بزرگه هم عشق سوشی داریم و ماهی خام خام می خوریم...بله خودمم باورم نمی شه....خلاصه از دست داداچم که کلی خندیدم....یه رول از سوشی...
-
دیشب
یکشنبه 4 مردادماه سال 1383 06:58
سلام جای هر کی نبود خیلی خالی بود..دیشب رو می گم...کنسرت افشین....با اینکه این دفعه سن های پایین رو هم راه دادن اما باز هم جو بدی نبود.....بیشتر از همه از خود افشین خوشم اومد چون خیلی بچه باحال بود....خیلی خاکی و خودمونی....اصلآ ادا اصول بیخود از خودش در نیاورد......بیشتر شبیه یه پارتی ایرونی بزرگ بود تا کنسرت...بسیار...
-
اون روز
جمعه 2 مردادماه سال 1383 23:34
باشه دیگه دعا نکردی این هم نتیجه اش....اون دختره که قبل از من باش مصاحبه کردن از این تاپ حریرها پوشیده بود که پشت نداره....اون پسندیده شد....هی به این ماسوله گفتم دامن بپوشما...هی گفت نه شلوار مشکی بپوش که رسمیه...حالا خوبه این همه هم ازم تعریف کرد ... اتفاقآ روز خیلی با مزه ای شد...یه عالمه اتفاقات ریز ولی...
-
ذغال سیاه
پنجشنبه 1 مردادماه سال 1383 01:06
با پرروگی تمام دیرم شده اومدم آپدیت کنم....آخه باید آماده بشم برای مصاحبه....از حموم اومدم...وقت زیادی ندارم....دعا کن مصاحبه خوب پیش بره...به نفع همه اس من و شقوله و شکوه که به هم بیُفتیم همه می فهمن باید مواظب خودشون باشن.....دست خودمون نیست آقا ظالم میشیم حسابی....بچه تر که بودیم که دیگه واویلا...هیچ بچه ای تو...
-
شکر خدا
سهشنبه 30 تیرماه سال 1383 22:05
چه خوبه که یه اصفهانی توی ونکوور باشه....چقدر خوبتره که شاعر هم باشه....چه بهترتر که یه شعر از زبون ما غربتی ها بگه بفرسته واسه روزنامه ایرونی...ما هم بخونیمش٬ کیف کنیم٬ بذاریمش رو وبلاگمون...مهم کیفیت شعر نیست...برام حرف اصلیش مهمه روز و شب دلتنگی شهرم سپاهان می کنیم اصفهان نه٬ غم آن شهر فهیمان می کنیم کشورم٬ قلبم٬...
-
سعی کنم بزرگ بشم
دوشنبه 29 تیرماه سال 1383 00:42
جات خالی دیشب خیلی خوب بود...خوش گذشت....بعضی دوست ها واقعآ انفدر ماه و با محبتن که آدم همه کاری حاضره براشون انجام بده....من دلم می خواست ساناز تولد خیلی خوبی داشته باشه...امشب هم خاله سرور اینا دعوتمون کردن خونشون چون داداچم اومده و اینا تو خونهء ما هر کی یه درد و مرضی پیدا کرده.....دیگه همه از دم رژیم غذایی خاص...
-
Multi-cultural Canada
یکشنبه 28 تیرماه سال 1383 00:31
دیروز یه دوازده بار اومدم آپدیت کنم٬ هی نشد....هر کی یه اُردی میداد...حالا دیروز رو شاید بعدآ تعریف کردم که من چند بار مجبور شدم برم بیرون می گم این کانادا هم عجب کشوریه....پریروز داشتم می رفتم پیش نویسه و برم رزومه بدم...توی اتوبوش نشسته بودم یه خانوادهء چینی سوار شدن از بابابزرگ و مامان بزرگ تا نوه ها و دیگه ماشالا...
-
مریض شده
جمعه 26 تیرماه سال 1383 00:09
خِلو خوپی؟؟ خدا خودش جواب آدم های زیرآب زن رو بده....کلی ذوق داشتیم تو زارا داریم کار می کنیم...این کریستینا انگار اصلآ چشم نداشت منو ببینه...حالا باز افتادم به رزومه پخش کردن پریروزا رفته بودیم کارخونه کمک بابا اینا....زنگ زدم حال نویسه رو بپرسم٬ دیدم صداش در نمیاد ....ریه های خانم چرک کرده٬ تازه به هزار زور می خواد...
-
مزایای ایران نسبت به ونکوور
سهشنبه 23 تیرماه سال 1383 23:24
فکر کردم یعنی امروز می تونم بیام آپدیت درست و حسابی کنم...انقدر کار دارم واسه امروز که مجبور شدم یه لیست بنویسم کارام یادم نره...یادم افتاد اون موقع ها تو ایران بابام همیشه یه لیست خیلی بلند داشت هر روز من و ماسوله آویزونش می شدیم...بابایی بنویس تی تاپ واسه مدرسه بچه ها....بنویس بستنی....بنویس مارس اینو می خواستم بگم...
-
دلم تنگ شد
دوشنبه 22 تیرماه سال 1383 05:59
دیدم ممکنه فردا هم نرسم بنویسم...دیگه دلم خیلی تنگ می شه...از جمعه شب تا حالا نمی دونم اصلآ چقدر رسیدم بیام سر کامپیوتر.....جات خالی شب جمعه یه جای دنج که آدم های فضول پیدات نمی کنن٬ یه تولد کوچیک و خصوصی...من یه گربهء ماه براش خریدم بعدش که دادمش بهش فهمیدم در اصلاینو واسه دل خودم خریده بودم...کلی عاشق گربهه شده...
-
باز هم تولدیم امشب
جمعه 19 تیرماه سال 1383 22:02
یه جایی شنیده بودم که هر موقع آدم شاد باشه و از درون احساس خوبی داشته باشه و در کل روز خوبی و بدون ناراحتی رو داشته باشه٬ از بیرون هم زیبا میشه اون روز. یعنی اینکه صورتش اون احساس درونش رو نشون میده....و البته تجربه هم کردم و دیدم یه جورایی راست می گه دیشب این ماسوله نذاشت من بخوابم...تا صبح نه خواب بودم٬ نه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 تیرماه سال 1383 03:40
انقدر دلم پره که ترجیح می دم فعلآ هیچی نگم
-
هر سال
چهارشنبه 17 تیرماه سال 1383 23:03
هر سال٬ یه شبی میشه تو خونهء ما٬ که هیشکی خوابش نمی بره شب...هیشکی هم به روی خودش نمیاره که شب نخوابیده...صبحش همه با چشمهای پف کرده پا می شن....خوشحال و هیجان زده...اما باز هم به روی خودشون نمیارن...سعی می کنیم عادی باشیم...بابا تکراری شده دیگه برنامهء هر ساله....اما خوب دلامون چیز دیگه میگه...یک سال جدایی و دل...
-
شب های مهتابی
سهشنبه 16 تیرماه سال 1383 00:43
دیشب خونهء شیدا اینا یه کتاب پیدا کردیم با امیر که توش عکس هایی که عباس کیارستمی گرفته بود رو گذاشته بود....که البته من غشیدم از بس قشنگ بود بعضی هاش اول کتاب از قول خود عکاس نوشته بود تماشای یک آسمان ابری و یک درخت تنومند در نور جادویی٬ به تنهایی دشوار است. تحمل تصویر زیبایی که نمی توانی آن را به کسی نشان دهی و...
-
... حالگیری اونه
شنبه 13 تیرماه سال 1383 05:27
فرض کن پارکینگ ساختمان ۲ تا خروجی داره...هر خروجی هم دو تا در کُنتُلُلی.....در اول رو می زنی...باز میشه...وقتی بسته شد می تونی بزنی در دوم باز بشه حالگیری اونه که بین دو تا در گیر کنی و در دومی باز نشه حالگیری اونه که دنبال آرامش باشی٬ تلویزیون رو روشن کنی برات آهنگ رپ چینی بذاره حالگیری اونه که به عشق تارت توت قرنگی...
-
اشتباهات مشترک
پنجشنبه 11 تیرماه سال 1383 23:38
دیشب جات خالی برنج ها کلی شور از آب در اومد...ماسوله هم برداشت یعنی کمک کنه و خورش بامیه رو بپزه...داشته رُب می زده به خورش می بینه کمرنگه هنوز٬ یه عالمه دیگه میریزه میبینه اووووه خیلی پررنگ شد...بر میداره آب خورش رو میریزه تو سینک دوباره توش آب می ریزه و بهش رُب می زنه....ما دیشب پلو شور با آب رُب به خورد بابام دادیم...
-
تصادف و اینا
پنجشنبه 11 تیرماه سال 1383 03:59
اوَلندش که وقتی میای اینجا بردار آهنگ مورد علاقه اتو واسه خودت بذار که کلی لذتشو ببری ثانیآدش که آقا ما این آی دی یاهومونو نذاشتیم اون گوشه واسه اینکه بیای پیام بفرستی می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم؟!! گذاشتیم که اگه کاری داری...حرفی داری که فقط می خوای به خودم بگی...یا هر چی...اونجا بگی آقا ما امروز همه اش دنبال...
-
این چند روز
چهارشنبه 10 تیرماه سال 1383 00:24
صهبا هم رفت ایران...امید هم همون روز رفت ایران...پگاه هم خیلی وقته رفته ایران...منم برم سرمو بزنم تو دیوار...همه دارن میرن دیگه خبرهای این چند روز به خاطر اینکه خواهر بزرگه گرامی اجازه نزدیک شدن به کامپیوتر رو به ما نمی دادن دیر می رسه جمعه شب تولد مینا...من و امیر و صهبا و ماسوله نیم ساعت روز رفتیم...مینا هنورز تو...
-
دزدی دزدیه
یکشنبه 7 تیرماه سال 1383 08:00
هر چند این تولد دیشب که ما رفتیم خودش داستانی بود....اما چون قول دادم٬ در مورد چیز دیگه ای این دفعه می نویسم...بعدآ اگه حسش هنوز بود تولد رو تعریف می کنم والا.....ای وای...این کلمه رو هم دیگه استفاده نمی کنیم راسیاتش...این بهتره نه؟ آره...راستش این اینترنت که خودت دیگه بهتر میدونی...همه چی توش پیدا میشه....با ۴ تا...