-
خبر ها
پنجشنبه 4 تیرماه سال 1383 22:23
آخه این چند روزه همه اش سر کار بودم بعدش هم که میومدم با نویسه می رفتیم واسه خودمون قدم می زدیم و اینا...دیگه به اینجا نمی رسیدم....خوبیش اینه که باعث شد من آخر هفته کار نداشته باشم فردا شب تولد میناس و همهء بچه های کالج هستن و مث اینکه گوش شیطون کر قراره خوش بگذره بمون.....اِ خوب شد یادم اومد...ماسوله گفته امروز برم...
-
سکسکه
دوشنبه 1 تیرماه سال 1383 23:00
امروز صبح با صدای زنگ تلفنم بیدار شدم....تا برداشتم یه نفر به انگلیسی یه چیزی گفت که من اصلآ نشنیدم بعد هم قطع کرد...کُد ۲۰۶ مال کجاست؟؟ سیاتل؟؟ من هیچ کی رو سیاتل ندارم٬ نکنه دارم؟؟ نمی دونم من و ماسوله بعضی موقع ها می افتیم رو دنده خندیدن و دیگه هیچ چیز نمی تونه جلومونو بگیره...همینجور الکی الکی می خندیم....تازه خدا...
-
ونکوور
یکشنبه 31 خردادماه سال 1383 23:15
شما ایمیلتون رو چک نمی کنین؟ من همه اش تو ایمیلم ول می گردم سال اولی که اومدیم ونکوور به این نتیجه رسیدیم که اینجا با قطب زیاد فرقی نداره از نظر روز و شب....هر سال هم که می گذره این نظرمون قوت می گیره....زمستون ها صبح تا ساعت حدودهای ۷ تا ۷:۳۰ هوا هنوز تاریکه ...عصر هم ساعت ۴ دیگه تاریک می شه...یعنی زمستونامون همه اش...
-
حذف
شنبه 30 خردادماه سال 1383 06:26
امیدوارم هر کی ۲ تا پست جدید من رو پاک کرده....یه روزی بزرگ بشه و شعورش رشد کنه...و درک کنه که چه کاری کرده...تقصیر از خودمه که به همه اعتماد دارم و همه رو خوب می بینم بعضی وقت ها میشه که واسه یه هدفی چه کوچیک چه بزرگ خیلی تلاش می کنی...تلاش می کنی که به دستش بیاری یا بهش برسی....همینجور هی سر و دست می شکنی براش...
-
دوست دارم
دوشنبه 25 خردادماه سال 1383 05:12
دیگه تحمل یک دونه آهنگ در مورد ایران و خاطرات و اینا ندارم...گوجه سبزها رو نگه دارین من بیام...ما اصفهانی ها به گوجه سبز میگیم آلوچه.....وای خدا کی میشه من برم ایران....به قول خودم و شعله دلم می خواد فقط برم تو خونمون بشینم پشت پنجره مردم و خیابونا رو نگاه کنم.....دلم مث خر واسه زاینده رود تنگ شده...دلم واسه آش های...
-
شب کنسرت
شنبه 23 خردادماه سال 1383 10:13
سلام الان من از سر کار رسیدم...همین الان شعله داره داد می زنه آرامش یه لیوان آبمیوه به من بده...حالم گرفته...یه دقیقه صبر کن من برم بهش آبمیوه بدم و بیام......اوکی اومدم....صبح خورده زمین دستش در رفته....شقایق با کارت های شناسایی من رفته کنسرت اندی و منصور...آخه زیر ۱۹ سال راه نمی دادن....تا ساعت ۳ اونجاس....الان داره...
-
بقیهء داستان
شنبه 23 خردادماه سال 1383 01:59
ببخشید دیر شد....منتظر صهبا بودم عکس ها رو بفرسته برام...اوکی تا کجا گفته بودم؟؟ آهان....آره خلاصه...رفتیم خونهء سامی اینها لباس پوشیدیم برای افتِر گرَد و راه افتادی بریم ونکوور شمالی واسه رقص های وحشی...قرار هم این بود که بعدش بریم تا صبح خونهء مینا اینا....تا رسیدیم اونجا چشمت روز بد نبینه....ما شنیده بودیم وضع...
-
Prom Night
پنجشنبه 21 خردادماه سال 1383 01:52
شب پرام شبی هست که بچه های کلاس دوازده دبیرستان جشن می گیرن که سال آخر هستن و معمولآ آخر سال این جشن هست و دخترها همه اش دنبال لباس توپ می گردن...مثل اسکار که لباس ها خیلی مهمه٬ لباس شب پرام هم واسه دختر ها خیلی مهمه....معمولآ هم هر کی از یه نفر دعوت می کنه که باهاش بره به اون جشن و با هم باشن....واسه آمریکایی ها مثل...
-
کنسرت اندی و منصور
سهشنبه 19 خردادماه سال 1383 00:04
بدشانسی بدتر از این؟؟ من واقعآ بعضی وقت ها این صهبا اینا رو نمی فهمم اوکی ما هممون از کریسمس تا حالا منتظر یه کنسرت خوب بودیم....این جمعه کنسرت اندی و منصور هست که مطمئنآ خیلی خوش می گذره چون جفتشون شادن....اون اول که خبرش شد من و شقایق مطمئن بودیم که میریم...ساناز هم گفت میاد...گفتیم خوب شیدا و نیما و صهبا و امیر رو...
-
طلبه آرامش
جمعه 15 خردادماه سال 1383 23:24
به خدا قسم جای همتون خیلی خالی بود....خداییش به من که خوش گذشت...هر کی نیومد خودش از دست داد!!! حالا البته اولش رو به روی خودمون نمیاریم....خلاصه من رفتم اونجا و با دو تا از وبلاگ نویس های گُل ونکوور رفتیم با هم یه چیزی خوردیم و خندیدیم و برگشتیم.... ایشالا که دفعهء بعدی همه بیاین و دیر هم نکنین و ناز هم نکنین...چون...
-
باسن بچه
پنجشنبه 14 خردادماه سال 1383 00:15
ببخشید این چند روز بی ربط نوشتم حالا یادم افتاد به جشنوارهء فیلم فجر کودکان و نوجوانان که هر سال اصفهان برگزار می شد...چه ذوقی داشتیم داور بشیم و رأی بدیم و همهء فیلم ها رو ببینیم و بامون مصاحبه کنن...یه بار تو یکی از همین جشنواره ها وقتی من کلاس پنجم دبستان بودم و شقایق چهارم بود...با یه ۲۰ نفر آدم رفتیم سینما...
-
قرار قطعی هست
سهشنبه 12 خردادماه سال 1383 21:55
خوب مثل اینکه همونجور که من گفتم شد....خودم تنها میرم اونجا تا شب آدم ها رو نگاه می کنم...من دیگه نه از کسی خواهش تمنا می کنم٬نه هیچی...گرفتاری ها و مشکلات هر کی قابل درکه٬ حالا هر چی می خواد باشه...من می فهمم که وسط هفته بد موقعی هست....اشتباه این روز هم از من بود....چون من با من و ونکوور مشورت که کردم گفتم اگه...
-
تنبل ها
یکشنبه 10 خردادماه سال 1383 23:03
سمن جون قربون دستت بیا کمک...وبلاگت هم که باز نمیشه...من کجا پیدات کنم آخه؟ بیا به من یاد بده آقا به من گفتن که وبلاگ نویس های ونکوور خیلی بیشتر از اونی هستن که من فکرشو می کردم...با رستوران رفتن هم یه سری موافق نیستنبعضی ها هم که امتحاناشون داره شروع میشه و نمی تونن بیان...قربونت برم من هم هر دوشنبه و چهارشنبه امتحان...
-
شعر بچگی
یکشنبه 10 خردادماه سال 1383 00:02
خیلی ممنون از همه که منو به کل ضایع کردید...حالا ایشالا من با پشتکار بیشتر می چسبم بهتون تا مجبور بشید دور هم جمع بشین...تا من نرفتم بذارین ببینمتون دیگـــه...زود خبر بدید لطفآ Nocturnal Adagio اون هایی که من میدونم از ونکوور هستن اینان نویسه ٬ پویا ٬ گل باقالی جون ٬ جوجو ٬ نیکی ٬ بشائر با خودم اگه کسی جا مونده لطفآ...
-
قرار وبلاگی ونکوور
شنبه 9 خردادماه سال 1383 03:04
:اینو اون روز که بلاگ اسکای متنمو خورد داشتم می گفتم اون موقع ها که من وبلاگ نداشتم....وبلاگ نویسه رو همیشه باید چک می کردم و می خوندم٬ بعدها فهمیدم ونکوور زندگی می کنه و یواش یواش کلی رفیق شدیم و حالا یکی از بهترین دوستهای منه....یعنی واقعآ ماهه....حالا خلاصه اش کنم... ما هر دفعه با هم بودیم در مورد وبلاگ نویسها و...
-
مهم نیست
پنجشنبه 7 خردادماه سال 1383 23:29
بونجورنو اوکی من یه چیزی نوشتم بعد پاکش کردم...چون دیدم بهتره ازش بگذرم....یه نفر برای نوشتهء ۵ خرداد من یه نظری داده به فنگلیش نوشته.... من نه ادعا کردم که بزرگ و فهمیده ام٬ نه خواستم چیزیو به کسی ثابت کنم٬ اما به نظر من اشتباهه که آدم با خوندن یه نوشته در مورد نویسندهء اون قضاوت کنه دلم می خواد قالب وبلاگ رو عوض...
-
از سر کلاس
چهارشنبه 6 خردادماه سال 1383 21:43
من الان از سر کلاس اومدم تو کتابخونهء دانشگاه وبلاگ چک می کنم پنج روز وقت داشتم برای امتحان میان ترم امروز درس بخونم....مثل همیشه گذاشتم واسه شب آخر....دیدی شب آخر می دونی باید بیدار بمونی و حتمآ درس بخونی...بعد اتفاقی میری تو اتاقت تو تاریکی حس می کنی چقدر دلت می خواد به جاش می خوابیدی؟؟ منم رفتم از رو تختم کلاسورمو...
-
سئوال
چهارشنبه 6 خردادماه سال 1383 07:21
من فقط دلم می خواد به من بگی٬ خودکشی کار چه آدمیه ؟؟ حالا نظر من: به نظر من کار آدمهای ترسو و احمقه که به فکر اطرافیانشون اصلآ نیستن و از فکرشون استفاده نمی کنن که با مشکلات کنار بیان یا حلش کنن در نتیجه آسونترین راه برای خلاص شدن که همون فرار از مشکلات و خودکشیه٬ انتخاب می کنن
-
یه شب خوشی
سهشنبه 5 خردادماه سال 1383 03:50
فکر کنم اسم اون آقاهه که آهنگای آبگوشتی و اینا می خوند حجتی بود...نه؟؟ از وب سایت آقای سامان مقدم این آهنگ رو شنیدم...ریتمش خیلی باحال بود..منو یاد حجتی انداخت اگه می خوای بری لس لس لس آنجلس چشماتو وا کن....خودت گوش کن دیگه..خداییش باحاله این چند روزه من یا سر کار بودم یا خونه...همش هم مهمون داشتیم....دیشب از یر کار...
-
نمی خــــــــوام
دوشنبه 4 خردادماه سال 1383 07:47
اوکی...الان با من حرف نزن که جیغ می کشم...جیغو اینجوری می نویسن؟ آقا نــــــــــــــــه قبول نیست من شونصد ساعت نشستم یه عالمه حرفای خوب خوب نوشتم..این مرتیکه بلاگ اسکای همشو خورد ...یعنی الان واقعآ می خوام خودمو خفه کنم از این نوشته بودم که تو این مدت یه عالکه وبلاگ نویس ونکووری پیدا کردم و چقدر ذوق دارم و اینا...کلی...
-
خواهرهای گُلم
پنجشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1383 09:48
شقایق از اتاق عمل اومد بیرون٬ عملش با موفقیت بوده اما جواب قطعی رو ۵ روز دیگه میدن...به هوش اومده...مامانم پیششه...فردا میرم پیشش من اگه این ۵ نفرو تو زندگیم نباشن٬ وجود ندارم خیلی دوستتون دارم
-
دعا
چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1383 02:27
نه بابا معتاد چیه رو حساب یه خاطره نوشتم شلام خوب سلام امروز صبح زود رفتم سر کار یه سری لباس جدید اومده بود...باید همه اشو تگ می زدیم و اینا که نمی دونی شونصد بار دولا و راست شدم کمرم شکست...کارم که تموم شد زنگ زدم ببینم شعله کجاس که با هم بریم ناهار بخوریم...حالا هم اومدم کالجشون که از اون ور با هم بریم خونه این مدت...
-
معرفت ما که از ایران رفتیم
دوشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1383 00:53
شلام اولآ که در این لحظه من کلی هیجان زده هستم چون فهمیدم بعد از سالها یه کنسرت داریم تو ونکوور...اندی و منصور....منو بکُشن هم باید برم....از بی کنسرتی داشتیم دق می کردیم چند روز پیش سمن در مورد آدم هایی که از ایران می رن و بی معرفت میشن نوشته بود ٬ من قبلش تو ذهنم بود که در این مورد بنویسم اما موقعیتش پیش نیومده بود...
-
مبارکه آرامش جون
شنبه 26 اردیبهشتماه سال 1383 03:48
یلو ۳ تا از برنامه ها و نقشه هام به نتیجه رسیده...اول اینکه خوب دارم درس می خونم...بزن به تخته.....دوم اینکه کار گرفتم....سوم اینکه بالاخره گواهینامه گرفتم....از بس اینا غُر می زنن...یکی نیست بگه حالا کی به من ماشین میده؟! به هر حال گرفتم دیگه بابا آخه من مانتو می خوام واسه کانادا چی کار؟! مانتو رو ایران می پوشن...
-
دیر شد دیگه
پنجشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1383 23:10
ســـــــــــلام وای خیلی دلم تنگ شده واسه اینجا حس می کنم سه ساله ننوشتم....حتی نرسیدم تو دفتر خودم چیزی بنویسم....می دونی آخه یهو خزار تا برنامه واسه خودم ریختم....از اینکه همه اش باید به مشکلات فکر می کردم و تا میومدم به یکیش عادت کنم یکی دیگه سبز می شد جلوم خسته شدم....اووووه انقدر اتفاق بد افتاده این مدت که خدا...
-
پسر چسب زخمی
یکشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1383 06:23
دیروز پریروز خیلی حس نوشتن داشتم....یه عالمه اتفاق جالب واسه تعریف کردن....الان همهء حسم پریده...ما امروز داریم با مامان اینا و یه سری میریم پیک نیک طولانی تا فردا هوای ونکوور خیلی عالی شده آفتابی آفتابی این مدت خیلی تو فکر ایرانم و هی دارم نقشه می کشم...یادم افتاد تابستون پیش که ایران بودیم...یه روز تو اصفهان با ۲ تا...
-
...
پنجشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1383 03:51
سیلام چیطوری؟؟ من امروز رفتم همهء درس هامو انداختم و به جاش یه اقتصاد برداشتم...آخه با استادش خیلی حال می کنم....انشالا به یاری خدا اگه من خوب درس بخونم این ترم٬ بعدش میرم اروپا....از اون طرف هم اگه باز دعا کنی می تونم برم ایران...ای وای خدا یعنی می شه....رامین جون تو فعلآ این وسط ایگنور شدی عزیزم شرمنده...آخه خوب...
-
امروز
سهشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1383 02:46
سلام سلام خوبی؟؟ من خوبم...حداقل خیلی سعی می کنم...اول اینو بگم که توی متن قبلی که گفتم بعضیا خوشونو به آدم می چسبونن منظورم یه آدمی بود که اصلآ نمی دونم من اینجا می نویسم واسه همین با خیال راحت نوشتم امروز صبح رفتیم کلاس خیلی من این استادمونو دوست دارم....انقدر گوگولیه همش هم داره جک میگه...منو میشناسه خیلی ماهه!!...
-
این چند روزه
دوشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1383 09:43
ای وای...خدا این تِلاس رو الهی ادب کنه که این مدت منو دق داد...اولآکه کامپیوتر ما که ویروسی بود اما ما به روی خودمون نمیاوردیم....تا این که یهو مُرد!! دیگه کار نکرد...ما هم یعنی اومدیم فرمت کنیم زدیم داغونترش کردیم...حالا خلاصه ۲ روز طول کشید تا اونو درست کردیم و ویندوز روش نصب کردیم٬ زد و اینترنت استان بی سی قاطی...
-
خبرها
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1383 00:34
اون شب چون همه زود اومده بودن...خیلی هم زود رفتن...واسه همین هم وقتی خواستیم عکس دست جمعی بگیریم خیلی ها نبودن....یه سری هم رفته بودن اون طرف سیگار بکشن...واقعآ چه حرکتیه این سیگار هم...باعث می شه عکس دست جمعی رو از دست بدی به خدا من کلی زحمت کشیدم تا این عکس رو روشن کردم این نور و ایناشو...خیلی تاریک بود...من و شقایق...