یه شب خوب

هر آن ممکنه بابام برسه٬ باید باش برم دکتر اما دیگه دلم نمیاد ننویسم....دیروز یه عالمه انرژی و حرف داشتم اما اومدم رفتم تو اورکات پیام ها رو پاک کنم...یکیش همین جوری جلو چشمم اومد نوشته بود حسین پناهی درگذشت٬ دیگه وا رفتم همهء حرف و انرژیم آب شد رفت...خیلی حس بدی بود...خیلی متأسفم
ولی حالا چی بگم...اوووه یه عالمه اتفاق افتاده این چند روز....اول اینو بگم که من فیلم های آتیش بازی رو نمی ذارم روی وبلاگ...بعدآ که درست شد می گم هر کی دلش خواست بیاد آنلاین بگیره ازم....اینم بگم که شب فینال ما نرفتیم واسه همین اصلآ نمی دونم کی اول شد ولی قائدتآ٬‌ این کلمه درسته؟؟٬‌ سوئد باید اول شده باشه
چی شد که نرفتیم؟؟ تولد امیر بود....نه من٬‌نه ماسوله هیچ کدوم دلمون نمی خواست بریم...آخه بعضی وقت ها بعضی آدم ها رو که دوستشون داری یه جوری ناراحتت می کنن که بیشتر شوکه می شی تا ناراحت چون اصلآ انتظارشو نداشتی....ولی باید می رفتیم....خلاصه من که با چه سر و وضعی از کارخونه اومدم نیم ساعت بهم وقت دادن آماده بشم...آخه سابقه ام خرابه....یک ساعت تو حموم می مونم! تازه ماسوله هم حرص می ده از صبح خونه بوده٬ نرفته کادو بخره!! دیگه هول هولکی همه کارا رو کردم و جفتمون با اخم پا شدیم رفتیم....من که هیچ وقت نمی تونم زیاد اخمو بمونم دیگه بیخیال شدیم گفتیم حالا که اومدیم بذار به خودمون خوش بگذرونیم....دیگه تو طول شب اتفاقایی افتاد که دلخوری ما هم برطرف شد و تبدیل شد به یکی از شب های فراموش نشدنی!!! از اون شب های آروم که فقط خودمونیم و همه چیز پر از آرامش و اشک و لبخنده....خیلی خوب بود...یادآوریش هم بهم آرامش میده...تصمیم گرفتیم بریم خونه...با هم به این نتیجه رسیدیم که "خودمونو خیلی دوست دارم" و خارج از خودمون هم دوست نداریم. همین....دیگه سوار شدیم و به طرف خونه راه افتادیم که دیدیم بَه نصف شبی عجب ترافیکی روی پل هست...گفتیم حتمآ مردم از آتیش بازی نرفتن یه راست خونه٬‌ رفتن واسه خودشون این ور اون ور الان دارن برمی گردن...دیدیم خیر همه دارن از ماشین ها پیاده می شن پیاده می رن...یه آقاهه هم اومد گفت تا ۳ ساعت دیگه اینجا معطلین...گفتیم چرا؟؟ یکی مُرده بود! شب های آتیش بازی خیلی ها مست می کنن و اینا....این آقا هم مست بوده بیچاره مغزش کار نکرده اینجا پُله...اومده وسط راه ماشین هم زده بهش...ما دیدیم جسدشو ناراحت شدیم....بعد دیدیم مامانامون حالا نگرانمون می شن دیگه از فکر مرده اومدیم بیرون گرفتیم ۴ تایی تو ماشین خوابیدیم....هی ماشینا دور زدن برن دو ساعت از اون یکی پل بیان ما هی رفتیم جلوتر...شدیم سومین ماشین٬ پلیس هم گفت نگران نباشین تا نیم ساعت دیگه میرین....۲۰ دقیقه بعدش رفتیم دیگه....خیلی خوب بود روی پل...آب زیر پامون بود...ماه هم بود....حالمون هم خوب بود....۲ ساعت و نیم روی پل واسه خودمون حرف زدیم و با هوا حال کردیم
خداییش ببین چقدر مَردم سؤ استفاده می کنن از آدم...حتی خواهر آدم!!! خوب می دونه اگه یکی به من گفت این مسئولیت توئه دیگه آسمون هم به زمین برسه من باید اون کارو به نحو احسن انجام بدم٬‌حتی اگه اصلآ اون کار واقعیتش هم وظیفهء من نباشه....من به این کلمهء مسئولیت خیلی حساسم!!! سریع اومده منو از خواب بیدار کرده می گه تو دیگه مسئول اتاق منی...باید تمیز باشه....نمی ذاری کسی بدون دمپایی بره توش....کثیف هم شد جاروش می کنی...مسئولیتش با توئه!! دیروز تا حالا مث سگ به همه می پرم دمپایی بپوشن....دو بار هم جارو کردم اتاقشو...هر چی هم فکر می کنم به من ربطی نداره نمی شه...اون کلمه مسئولیته رفته تو مغزم بیرون نمیاد....ای سؤ استفاده گر

ببخشید٬‌ به خدا می خواستم اون یکی وبلاگ رو پینگ کنم حواسم پرت شد

خیلی حرف زدم

دیروز از ظهر رفتیم با نویسه خیابون گردی تا شب....اولش که ساعت ۱۱ قرار گذاشته بودیم جفتمون ساعت ۱۰ تازه بیدار شدیم بعد گفتیم اوکی ساعت ۱۲:۳۰ همو می بینیم....منم نمی دونم باز حواسم به چی بود ساعت ۱۲:۳۰ تازه پا شدم آماده شدم فکر می کردم ۱۱:۳۰ شده تازه....زنگ زده می گه کجاهی؟؟ گفتم دارم دیگه راه می افتم تازه فهمیدم اوخ چی شده!! رفتیم اونجا و گفتیم بریم لباس ببینیم...انقدر رفتیم نرسیدیم به لباس فروشیه ما هم چرخیدیم رفتیم به جاش لب دریا...آخ حال داد...اولش رفتیم مث دیوونه ها رو چمن ها خوابیدیم واسه خودمون....۲ تا عینک هم همونجا خریدیم زدیم به چشمامون و تو آفتاب دراز کشیدیم...بعدش من دیدم هی این بچه کوچولوها می دوئن و می رن تو آب و اینا منم هوس کردم خوب!! با جین و لباس و اینا دست نویسه رو گرفتم زور و زور که ما هم باید بریم تو دریا....من هی شلوارمو تا می کردم آب نرسه بهش هی آب میومد بالاتر آخرش بیخیال شدم دیگه خیس شدم....ولی هر کاری کردم نیومد بریم تا وسط...کلی پوستم  واسه خودش قهوی ای خوشگل شد دیگه....بعدش هم هی رفتیم تو آفتاب ها گشتیم....ناهار عالی واسه خودمون سفارش دادیم....دوباره رفتیم تو آفتاب گشت و گذار....بعد هم رفتیم در به در دنبال دستشویی حیف اینجا مسجد نداره!! خلاصه بعدش هم من یه کفش پسندیدم که فقط نگاش کنم.....بعد هم رفتیم مدرسه>‌اونا یهو دیدیم ای وای ۸ شد و ما نفهمیدیم چه جوری گذشت...از اون روز خوب ها بود که هیچ کاری نمی گنی فقط می خندی و خوشی....تازه با پررویی به جای اینکه بریم خونه پا شدیم دوباره برگشتیم تو شعر بگردیم و واسه ماسوله هم غذا بگیریم...بعدش هم اومدیم خونه....تازه من رسیدم خونه خواهر بزرگه اومده می گه یه من چه تو صبح دریا بودی پا شو با من بیا بریم لب آب...ولی به خدا دیگه من نا نداشتم راه برم...۸..۹ ساعت تمام راه رفته بودم خوب!!!
آقا هر کی می خواد بخنده بره ماهواره بگیره بذاره طرف تلویزیون های ایرانی....انقدر چرت می گن من فقط می خندم....مث اینکه ۵۸ روز دیگه انقلاب می شه و ایران آزاد میشه من هم گفتم پس راه بیفتم بیام ایران تا انقلاب نشده که منم شرکت کنم....بقیه کانال ها هم همش چرت من که همه دارم می خندم
نه به دیروز که تو آفتاب ۳ دقیقه راه می رفتی جزغاله می شدی٬ نه به امروز که به شدت بارون و باد میاد...راست می گن همه وفتی می گم هوای ونکوور دیوونه اس...ایشالا فردا آفتابی باشه
آقا من یه ۶...۷ روز نیستم....هر کی دلش خواست به جای من آپدیت کنه....با اجازه
عجب....من هنوز نرفته این می گه هـــای راحت شدیم از دستش