یه من جدید

امروز یه منِ جدید اضافه شده به من....اون من که قبلآ می نوشت نمی دونم چه بلایی سرش اومده...امروز هیچ روز خاصی نیست...اتفاقی نیُفتاده....امروز کسی نمرده...حرف مهمی از کسی نشنیدم...مصیبت رو سرم آوار نشده...غم نیست....شادی نیست....نگرانی که همیشه هست...فقط عوض شدم....خودمم...فقط فکر کردنم عوض شده...می دونی چی می گم؟؟ می دونم که نمی دونی....بذار توضیح بدم...من همونم که بودم....افکار و رفتارم هموناس که بودن....فقط حرف های توی مغزم شیوه ء حرف زدنش با خودم عوض شده....آخه من هر چی می نوشتم و می نویسم دقیقآ همون مدلی هست که توی مغزم دارم برای خودم تعریف می کنم....فقط نمی دونم چی شده که من از کلمهء شیوه و بیدرنگ و نخستین توی فکرهام استفاده کردم....دیگه نمی شه اونجوری باشم...هیچی نشده...فقط ناگهانی متوجه شدم که حرفام توی مغزم انگار حالت رسمی به خودشون گرفتن....با خود جدیدم غریبی می کنم...طول می کشه تا بهش عادت کنم....به خدا دست خودم نیست....خودمم و مثل اینکه قراره اینجوری بمونم...دیگه اگه بگم آقا ما دیشب رفته بودیم شام بیرون جات خالی انقدر قر دادیم!! برای خودم بیگانه به نظر میاد....من کی توی فکرهام می گفتم بیگانه؟ من فهمیده بودم که درونم در حال تغییر کردنه...اما نمی دونستم قراره چه اتفاقی بیُفته...دلم برای خل و چل بودن تنگ می شه...البته توی ذهنم نه بیرون....دلم برای اینکه تو خونهء خالی تنهایی بلند بلند با خودم بخندم حتمآ تنگ میشه....همیشه دلم می خواست لحظه لحظهء افکارم رو یه جا ثبت کنم....به نظر خودم طرز فکر و دیدم جالبن....من همه چیز رو دقیق نگاه می کنم و برای خودم توضیح میدم....یه بار این کار رو کردم....همهء فکرهامو می نوشتم....خوشم اومد...هنوز هم دوست دارم....رفتار همهء آدم ها رو توجیه شده می بینم....دیگه هیچ کس رو نمی تونم بد بدونم....هر رفتار و گفتاری یه دلیل پشتش داره...یه توضیح....همهء آدم ها خوبن من بهت قول می دم...به نظرم حرف هام محزون می رسن....محزون ....اما خودم خیلی هم سر حالم...حالم خوبه فقط سرم گیج میره همش....اما حالم خوبه...از خودم تعجب می کنم....هی میرم نگاش می کنم بهم لبخند می زنه من قایم میشم و خجالت می کشم....شاید بزرگ شدم....حتمآ همینه....نه نمی دونم...چه عجیب....به حرفهای اون یکی وبلاگم احساس نزدیکی بیشتری می کنم....حس می کنم دنیا گشادتر شده...حس سبکی می کنم....دلیل هیچ کدوم این حس ها رو هم نمی دونم....یه لبخند موذی هم همش رو لبامه که زیاد باهاش آشنا نیستم هر چند خیلی از اطرافیان شنیدم که منو یه آدم موذی می بینن....بیچاره من....نمی دونم کجا گم شدش....دلم می خواد همه چیو سطحی نگاه کنم...بیخیال همه چی باشم...مث همیشه...انگار نمیشه
دلم میخواد برم یه جای دور...یه جایی که هیشکی منو نشناسه...اسم کوچیکم فقط باهام باشه...از این اسم بزرگ که همیشه دنبالمه خسته میشم گاهی وقت ها....باعث می شه مجبور باشم روی اصول خاصی رفتار کنم...مراقب حرف زدنم باشم...سعی کنم تا جایی که بلدم همیشه خوب باشم....محجوب باشم....نمی ذاره برم یه جایی بلند قهقهه بزنم....نمیذاره با هر رهگذر توی زندگیم که دلم خواست سلام کنم و باهاش گپی بزنم....نمیذاره هر دوستی دلم خواست انتخاب کنم ...بیخیال حرف مردم بشم...به رفتار کردن طبق عُرف وابسته شده...البته مبشه که افسار اون
من وحشی از دستم در بره و یهو بیخیال اون رفتار بشم و هر جور دلم خواست رفتار کنم...اما جای خاصی داره برای خودش....میدونم حرف باد هواس...اینو یکی بیاد تو گوش اسم بزرگه کنه....دلم خیلی می خواد برم یه کافی شاپ نیمه تاریک٬ کنار پنجرهء بزرگش رو به خیابون بشینم٬ قهوه بخورم و فقط آدم ها رو تماشا کنم...فکر کنم.....از فکر کردن و همه چیز رو واسه خودم آنالایز کردن خیلی خوشم میاد...کی اینو در مورد من می دونست؟؟ کی می دونست من عاشق نزدیک شدن به آدم هام اما از نزدیک شدن بهشون خیلی می ترسم؟؟ وقتی از بچگی اون آدم های بیرون گرگ نامیده شدن و جامعه هیولا...اهمیت نداره.....یه حس خوبی دارم ولی از این حس خوب خوشم نمیاد....می دونی؟؟ یه جوری حس می کنم باید به جای حس خوب احساس گناه کنم....منِ قدیمی گم شده ولی من اصلآ حس نمی کنم که ناراحتم.....چقدر این جدیده عجیبه برام....با شرم کمتر از قبلیه آشناس....چرا من اینجوری شدم؟؟ یه غریبه توی منه و من باید از نو شروع کنم به بررسی زوایای روحی و روانیش

من پا شم برم دکتر سرم به شدت داره گیج میره

دل درد مزمن

دو تا دوست ژاپنی اینجا داشتیم٬ یوری و میتسوئه....هر چی ازشون پرسیدیم سریال اوشین رو می شناسن یا نه؟! نشناختن...اصلآ ‌نمی دونستن ما چیو می گیم....یکی دیگه هم بودا..چی بود؟؟ معلم دهکده؟ آره خلاصه اونم نمی دونستن چیه....فکر کنم صدا و سیما بمون سریال قلابی قالب کرده بود

بچه که بودیم یکی بهمون گفت اون دنیا بچه هایی که می رن بهشت می تونن ضمانت ماماناشونو کنن چون حق مادری به گردنشون داشته بره بهشت...همش من با اعتماد به نفس کامل با خودم فکر می کردن من حتمآ از خدا می خوام که مامانمو با من بفرسته بهشت...اگه هنوز هم اون حرف ها رو باور داشتم به این نتیجه می رسیدم که مامانم باید اون دنیا ضمانت من رو بکنه

دلم کوه صفه می خواد

بستنی

اصفهان که بودیم خونمون نزدیک محلهء ارامنه بود....من و ماسوله دو تا دوست ارمنی داشتیم به اسم های سوسه و سیونه که اونا هم با هم خواهر بودن...سوم چهارم دبستان بودیم..اونا یکی دو سال از ما کوچیکتر بودن٬ ولی ما دو تا خیلی دوستشون داشتیم...عصرها از کلاس با هم برمیگشتیم خونه...شقایق که عاشق آدم هاییه که غیر از فارسی یه زبون دیگه هم بلد باشن می چسبید به این دو تا که یاد بگیره ارمنی....همیشه هم اول از همه فحش ها رو یاد می گیره....روزاها که بر می گشتیم همیشه من و ماسوله سر راه بستنی می خریدیم اما مامان سوسه و سیونه بهشون گفته بود هیچ موقع از مسلمون ها چیزی نگیرن و نخورن....من همه اش دلم می خواست مهمونشون کنم و براشون بستنی بخرم٬ ‌هر دفعه هم به زور می خریدم اما اونا نمی خوردن...بیچاره ها دلشون هم می خواست اما نمی تونستن....هنوز هم که یادم میاد دلم می سوزه هی دلم می خواد برگردم بستنی مهمونشون کنم