دیشب

کنسرت افشین


سلام
جای هر کی نبود خیلی خالی بود..دیشب رو می گم...کنسرت افشین....با اینکه این دفعه سن های پایین رو هم راه دادن اما باز هم جو بدی نبود.....بیشتر از همه از خود افشین خوشم اومد چون خیلی بچه باحال بود....خیلی خاکی و خودمونی....اصلآ ادا اصول بیخود از خودش در نیاورد......بیشتر شبیه یه پارتی ایرونی بزرگ بود تا کنسرت...بسیار زیاد خوشم اومد از این بشر....به من هم که هر جا بزن و برقص باشه خوش می گذره....مخصوصآ که همهء خواهر و برادرام باهام باشن....خیلی احساس خوبی بود....انتظار نداشتم زیاد آشنا ببینم اما اووووووه پر بود از آشنا.....آخه بیشتر اونایی که من می شناختم از افشین خوششون نمیومد و می گفتن نمیان....دعوا هم نشد که باعث بسی تعجب بود
فردا شب تولد دعوتیم و هنوز نمی دونیم چی بخریم....کادو خریدن از سختترین کارهای روزگاره

راستی مامان گلی صفا هم از ایران اومدن که خیلی یه عالمه براشون خوشحالم

اون روز

باشه دیگه دعا نکردی این هم نتیجه اش....اون دختره که قبل از من باش مصاحبه کردن از این تاپ حریرها پوشیده بود که پشت نداره....اون پسندیده شد....هی به این ماسوله گفتم دامن بپوشما...هی گفت نه شلوار مشکی بپوش که رسمیه...حالا خوبه این همه هم ازم تعریف کرد ... اتفاقآ روز خیلی با مزه ای شد...یه عالمه اتفاقات ریز ولی زیاد.....از صبح که دنبال زندگانیمون بودیم...بعدش آماده شدم رفتم مصاحبه که تازه وسطش یادم رفت جاش کجاس...در اصل جلو چشمم بود اما من هول کرده بودم که دیرم نشه...نمی دیدمش....بعدش رفتم زارا با خوشرویی تمام گفت عزیزم شما دیگه برای ما کار نمی کنید...از دفتر مرکزی برامون ۷ نفر آموزش دیده فرستادن....خیلی ممنون....بعدش قرار بود برم خونهء سحر اینا که می خواستیم بریم گلف بازی کنیم...دیگه کلی رو آدرس هایی که داده سوار ترن هوایی شدم همهء حواسم به استگاه ها بود...آخه خونه اشون از ما یک مقداری خیلی دوره....بعد دیگه رسیدم اونجا...بعد از یه چند دقیقه یه خانم جوونی اومد تو و شروع کردن با سحر حرف زدن و دیدم لهجهء اصفهانی دارن...شر.ع کردیم از اصفهان و مردم و کیا رو می شناسین و اینا می گفتیم....خلاصه بحث کشیده شد به اسم فامیل من که اون خانم که من هنوز اسمشونم نمی دونستم گفت...اااا یه خانواده دیگه هم اینجا هستن با همین اسم و اسم دخترشون هم اینه...که بشه خواهر من....گفتم خواهرمه گفت جدی می گی؟؟؟؟؟ من آذینم! بـــــــــَه دوست خواهر من بود که تازه اومدن اینجا و با سعر اینا هم دوست بودن و خلاصه خیلی جالب شد...منم تولد پس فردا شب دعوت شدم...بعد هم پیام اومد و رفتیم گلف بازی کردیم و به من که خیلی خوش گذشت....البته من هر چی می زدم به این توپه نمی رفت...فقط یه بار توپم رفت تو سوراخ......بعدش هم گفتیم اوکی دیگه برگردیم خونه....تا وسط های راه مسیرمون با پیام یکی بود...همین جور گرم حرف زدن پیاده شدیم و خدافظی کردیم که راه های خودمونو بریم....یهو من دیدم کیفم نیست.....توی ترن جا گذاشته بودمش....اولش هول شدم مغزم کار نمی کرد.....همه زندگیم تو اون کیفه بود...ولی یهو سکیوریتی رو دیدم دویدم به اونا خبر دادم اونا هم با آرامش کامل گفتم آخی....دعا کن کسی برنداشته باشدش...دیگه خلاصه  به همه خبر دادن و ترن رو نگه داشتن .....یکیشون هم منو برگردوند چند تا ایستگاه قبل تر...خدا رو شکر هیچیشو ندزدیده بودن....همهء کارت اعتباری ها...دبیتم...موبایل...کلید خونه...خلاصه....بعدش هم که داشتم بر می گشتم...یوار اتوبوس که شدم٬‌ اومدم بشینم تاقی آرنجم خورد تو یه میله که اونجا بود...برقی شد..دیدی یهو تیر می کشه تا شونهء آدم؟؟ ما به اون میگیم برقی شد با شکوه و شقوله اسمشو گذاشتیم برقی...خلاصه دادم در اومد....تازه تا رسیدم خونه دم آسانسور دادچمو دیدم گفت بیا با هم بریم دنبال بابا...می دونی کجا؟؟؟ دقیقآ همونجایی که من ازش میومدم و کیفمو جا گذاشته بودم و اینا...دیگه امکانش نبود رفتم گرفتم خوابیدم

ذغال سیاه

با پرروگی تمام دیرم شده اومدم آپدیت کنم....آخه باید آماده بشم برای مصاحبه....از حموم اومدم...وقت زیادی ندارم....دعا کن مصاحبه خوب پیش بره...به نفع همه اس

من و شقوله و شکوه که به هم بیُفتیم همه می فهمن باید مواظب خودشون باشن.....دست خودمون نیست آقا ظالم میشیم حسابی....بچه تر که بودیم که دیگه واویلا...هیچ بچه ای تو فامیل نمی موند که از دست ما گریه اش نگیره....همه هم می دونستن زیر سر مائه...می گفتن وای دوباره این ۳ تا گل هم افتادن....یه دختری داریم تو فامیل این بیچاره به باباش رفته...باباش هم خوب همچین قیافه حوری بهشتی ندارن....این بیچاره بچه که بود ما خیلی ازش بدمون میومد چون پوستش به شدت سبزه بود....شکوه هم سبزه اس اما خوب روشن تر از اون بود...دختره خیلی هم لوس بود...آقا ما هر چی می گفتیم بهش می دونست که باید گریه کنه...حتی اگه نمی فهمید هم می دونست یه چیزی گفتیم که حالش باید گرفته بشه و می زد زیر گریه....اگر هم گریه اش نمی گرفت ما می زدیمش تا حتمآ گریه کنه....بیشترین چیزی که گریه اش مینداخت این شعره بود

سر به سرت گذاشتم
کلاه به سرت گذاشتم
فکر نکنی که ماهی
بلکه ذغال سیاهی

بیچاره هنوز که هنوزه از ما متنفره