تابستون دوبس

هـــــوم....یه روز خوب....دریا....آب تا بی نهایت...آفتاب داغ...ریلکس..ساحل آروم و خلوت....امروز رفتیم یه ساحل خصوصی مث پررو ها...آخه مخصوص خونه های همون اطراف بود فقط....ما هم گفتیم اگه کسی پرسید میگیم ما هم همین دور و بر زندگی می کنیم....بَه خیلی خوب بود...هیچ کس نبود...فقط دو تا دختر کوچولو بودن که مث دیوونه ها ستاره های دریایی رو جمع می کردن....آخه ماسوله که زیست خونده برامون گفته که این ستاره ها یا گاز می گیرن٬ یا جوهر می ریزن روت...یا دست و پاشونو ول می کنن و می رن...یا هم زهر بهت می زنن....من هم واسه همین اون دفعه با هزار ترس پامو برده بودم نزدیک ستارهه تا باهاش عکس بگیرم ببینی رنگش با ناخنم یکی بود....این بچه ها چند تا چند تا توی دستاشون داشتن و بقیه هم تو سطلشون بود داشتن واسه خودشون ستاره جمع می کردن...متأسفانه دفعهء‌ قبل که عکس گرفتم دوربینم رفت واسه خودش شنا کرد واسه همین دیگه از کار افتاد....آره خلاصه بعدش هم یه بستنی عالی زدیم تو رگ...یه جای مخفی بود خیلی خوب بود....عالی بود....هـــــوم....فقط چقدر این ونکوور بَده....آبش خیلی یخ بود من به زور شیدا رو بردم تو آب....انقدر بهش تلقین کردم آبش گرمه که باورش شد٬‌ به جاش خودم منجمد شدم....من هنوز دارم سعی می کنم برنزه بشم....اما از این کارا به ما نیومده...احتمالآ آخرش من نارنجی می شم  و برنزه نمی شم
واااای تو رو خدا بذار حرف فردا رو نزنم...فردا روز فشار روحی....روز انتخاب واحده....خدا به داد برسه....چرا آخه ما فقط دو ماه تعطیلیم؟؟! ولی خوب خدا رو شکر به ما زود وقت دادن...کلاس ها پُر نشده....من هنوز امتحان ای دی تی انگلیسیمو ندادم....آخه می ترسم همه اش....هر دفعه هم که می ترسم آخرش می بینم هیچی نبود! می رم همین هفته امتحان میدم...منتفرم از اِسِی نوشتن....به فارسی همون انشا می شه دیگه؟هان؟ کلمه بهتر سراغ داری بگو
هــــوم......تابستون خیلی خوبه

هان راستی ببینم؟! باید همیشه ازتون تعریف کنم؟ من اصلآ  آدما رو واسه این دوست دارم که همشون بَدن...اگه بد نباشن که تو این دنیا دوام نمیارن انچوچک جان

زوزی نیست که

بلد نیستم خیلی ادبی و احساسی بگم
من بابامو خیلی دوستش دارم....جونم به جونش بسته اصلآ....وقتی حالش بد بشه...وقتی مریضیشو ببینم انگار همهء انرژیمو از تنم می کِشن... نمی تونم هیچ کاری بکنم...فقط یهو دنیا تیره و تار میشه برام....تحمل ندارم....اصلآ زندگی من همین ۵ تا آدم توی خونوادمه....فقط هم از خدا سلامتیشونو می خوام که نمی دونم خدا چی صلاح می دونه که اینجوری می کنه...به هر حال خدایا شکرت
دیشب یه تولد ۶ نفری برای خواهر بزرگه گرفتیم...دور هم بودیم...خوب بود...من دور هم بودن رو خیلی دوست دارم فرقی نداره کجا باشه و چه خبر باشه

آدم ها همشون بَدن ....من با همشون همدردی می کنم

نجات

راستش خیلی سردرگمم...شیرین درست فهمید.....خیلی که نشستم فکر کردم و تحقیق و بررسی به این نتیجه رسیدم که این شخصیتی که به نظرم نو اومده بود در اصل همیشه با من بوده....هر دفعه هم یه سرکی می کشید بیرون ببینه چه خبره اما با این قدرت خودشو نشون نداده بود....قسمت خوبش اینه که فهمیدم شخصیت قدیمی سر جاشه اما به چشمم نمیومد اون روز....از بس اون یکی فکرمو مشغول کرده بود....دیگه قرار شده هر دو تا شخصیت با هم مدارا کنن و در کنار هم یه سرمه بسازن ماه ...بده آدم خودشو تحویل بگیره؟؟ خداییش خیلی ترسیده بودما...فکر کردم دیگه بزرگ شدم حالم گرفته بود


امروز چه روز خوبی بود....از شدت بدبختی روز خوبی بود....هر چند اولش اصلآ خوب شروع نشد....از فرط بیکاری...فرط رو همینجوری می نویسن؟...آره شید زنگ زد که چی کار کنیم امروز آفتاب خوبه....منم تنها جاهایی که همیشه پیشنهاد می کنم....بستنی ماندو جلاتو٬ رابسون سوشی و ساحل و کنار دریا....امروز هم از خدا خواسته گفتم دریا....پا شدیم رفتیم ریلکس...یه ساحل تقریبآ خصوصی که هیچ کی نبود....۴ تا ستارهء دریایی بسیار بزرگ دیدم که رنگ لاک ناخن پام بودن....عکس ها رو حتمآ باید بذارم ببینی....یه کوچولوشم دیدم که نارنجی بود....یه دوست کوچولو هم پیدا کردم که ۳ سالش بود و منو مجبور کرد براش سنگ های رنگی جمع کنم...فقط هم نارنجی هاشو دوست داشت...اسم برادرش تو ذهنم موند به جای اسم خودش ایان!! آخه اسم معلم اجتماعی دبیرستانمون اینجا ایان بود...برادرش ۵ سالش بود...خود دختره بسیار زیاد با نمک بود و همین جوری اومد شروع کرد با من حرف زدن....بعد به صورتی کاملآ باورنکردنی تو برق آفتاب که ما داشتیم می سوختیم قطره های درشت بارون شروع کرد رو سرمون ریختن....اصلآ یه حالت خیلی باحالی که ما داشتیم جزغاله می شدیم و خیس بارون....پا شدیم بساط رو جمع کردیم بریم ناهار...بازهم  هــــــای تو آفتاب غذای خوشمزه با آب یخ خوردیم و خیلی چسبید...اومدیم خونه فکر کردیم روز خوبمون تموم شدش دیگه....گرفتیم خوابیدیم بعد از ظهر....عصر اومدیم ۳ تایی من و ماسوله و داداچم تو اتاق....نشستیم از اولین صحنه ای که در کل زندگانی داداچ تا حالا یادمون بود رو واسه هم گفتیم...یادی از خاطرات خوب....یاد قدیم....قدیم که چقدر خوب بود همه چیز...مث قصه بود زندگی....چقدر حال داد بعد از عمری خواهر برادری دور هم نشستیم حرف زدیم....چقدر دلم تنگ بود....تو عجب زندانی خدا ما رو نگه داشته

عکس های ستاره ها
ستارهء دریایی چسبیده به دیوار...خیلی بزرگ-
ستارهء دریای که ما فکر کردیم ماره اولش-
اولیش که پیدا کردیم-
این یکی خیلی خیس شدم سر عکس گرفتن همش موج ها میومد روش-