قرار وبلاگی ونکوور

:اینو اون روز که بلاگ اسکای متنمو خورد داشتم می گفتم
اون موقع ها که من وبلاگ نداشتم....وبلاگ
نویسه رو همیشه باید چک می کردم و می خوندم٬ بعدها فهمیدم ونکوور زندگی می کنه و یواش یواش کلی رفیق شدیم و حالا یکی از بهترین دوستهای منه....یعنی واقعآ ماهه....حالا خلاصه اش کنم... ما هر دفعه با هم بودیم در مورد وبلاگ نویسها و اینا با هم حرف می زدیم...هر دفعه می دیدیم تو ایران واسه خودشون قرار وبلاگی گذاشتن و بهشون یه عالکه خوش گذشته کلی دلمون می سوخت....یه روز تصمیم گرفتیم حودمون قرار وبلاگی بذاریم و به هر کی که می دونیم بگیم....البته اون موقع واقعآ ما زیاد وبلاگ نویس ونکووری نمی شناختیم٬ منم دیگه واسه خودم وبلاگدار شدم که ضایع نباشه خلاصه جمع بندی کردیم دیدیم خیلی باشیم ۵ تاییم...گفتیم مهم نیست٬ یکیشون رفت ایران فکر کنم٬ یکیشون هم پیداش نکردیم و موندیم ۳ نفر....منم یهویی فهمیدم پویا هم ونکوور زندگی می کنه که البته اون نمی تونست....به هر حال ما سر حرفمون ایستادیم که حتمآ باید قرار وبلاگی داشته باشیم....روزِ روزش همه چی ریخت به هم و نویسه بیچاره بدون وبلاگ نویس ها پا شد رفت .... دیگه از اون به بعد بیخیال شدیم! تازگی من یه عالکه وبلاگ نویس ماه ونکووری پیدا کردم و هر کدومو پیدا کردم کلی ذوق کردم...بعد هم اون روز برداشتم کلی همه رو معرفی کردم و یهو این صاحبخونه نامرد برداشت متنو قورت داد...منم با خودم گفتم شاید درست نباشه و شاید بعضی ها نخوان که معرفی بشن و اینا....ولی بعدش که اشتیاق اون ها رو هم دیدم تصمیمم رو گرفتم٬ دیگه از اینجا به بعد رو هر کی از ونکوور نیست می تونه نخونه

آقا من می خوام یه قرار وبلاگی ونکووری راه بندازم٬ هر کی موافقه خبر بده....به نظر من بریم رستوران شیراز یه شب٬ نه؟؟ این نظر من...هر کی مایل هست و نظری داره حتمآ خبر بده...چه وقتی هم باشه رو هم بهم خبر بدید...اگر شب باشه بهتره که من هم سر کار نباشم و بتونم بیام٬ لطفآ.... و اینکه... هیچی دیگه ...حَله؟ آقا بیاین ها اگر هم نظری نداشتین و فقط خواستین بیاین من دیگه بقیه چیزاشو برنامه ریزی می کنم
خوش باشین

مهم نیست

بونجورنو
اوکی من یه چیزی نوشتم بعد پاکش کردم...چون دیدم بهتره ازش بگذرم....یه نفر برای
نوشتهء ۵ خرداد من یه نظری داده به فنگلیش نوشته.... من نه ادعا کردم که بزرگ و فهمیده ام٬ نه خواستم چیزیو به کسی ثابت کنم٬ اما به نظر من اشتباهه که آدم با خوندن یه نوشته در مورد نویسندهء اون قضاوت کنه
دلم می خواد قالب وبلاگ رو عوض کنم....من از اولش هم یه قالب ساده دلم می خواست....اما فعلآ کسی رو ندارم کمکم کنه...واسه اینکه من هیچی سر در نمیارم از این چیزا...فقط یه کوچولو سر در میارم
امشب تا ساعت ده سر کارم....من نمی دونم اینا که ساعت ۷ در فروشگاهشون رو می بندن دیگه می خوان ۳ ساعت چی کار کنن...ولی انقدر لباسای خوشگل آوردیم...من خیلی ذوقشو دارم...هی به مامانم می گم بیاین از ما خرید کنین
فعلآ چیز خاصی واسه گفتن ندارم...آخرش هم من نفهمیدم چه مانتویی بخرم

از سر کلاس

من الان از سر کلاس اومدم تو کتابخونهء دانشگاه وبلاگ چک می کنم
پنج روز وقت داشتم برای امتحان میان ترم امروز درس بخونم....مثل همیشه گذاشتم واسه شب آخر....دیدی شب آخر می دونی باید بیدار بمونی و حتمآ درس بخونی...بعد اتفاقی میری تو اتاقت تو تاریکی حس می کنی چقدر دلت می خواد به جاش می خوابیدی؟؟ منم رفتم از رو تختم کلاسورمو بردارم دیدم بَه چه تختم نرم و گرمه...گرفتم خوابیدم...بعدش نصف شب بیدار شدم نشیتم سر ۳ ساعت ۶ تا چَپتِر خوندم.....حالا هم اومدم امتحان دادم امتحان ساعت ۱۱ تموم میشه٬ من یک ربع به ۱۰ اومدم بیرون.....بابا آخه خیلی آسون بود...کیف کردم...دختر چینیه بغلم همینجور زل زده بود به من...آخه چینی ها بدجور خر می زنن...دیدم هنوز قسمت دوم امتحان رو شروع نکرده...بیچاره...احتمالآ من خراب کردم که به این زودی تموم کردم...اکا به خدا راست می گم آسون بود....الان هم واسه یه ساعت ولم