شب کنسرت

سلام
الان من از سر کار رسیدم...همین الان شعله داره داد می زنه آرامش یه لیوان آبمیوه به من بده...حالم گرفته...یه دقیقه صبر کن من برم بهش آبمیوه بدم و بیام......اوکی اومدم....صبح خورده زمین دستش در رفته....شقایق با کارت های شناسایی من رفته کنسرت اندی و منصور...آخه زیر ۱۹ سال راه نمی دادن....تا ساعت ۳ اونجاس....الان داره خوش می گذرونه٬ به جاش خونهء ما سوت و کوره و شعله طبق معمول که از نور بدش میاد برداشته یه عالمه چراغ های خونه رو خاموش کرده....آدم حس می کنه باید بره بخوابه....پاهام از درد داره میمیره....مامانم داره نماز می خونه....فردا سفرهء حضرت نمی دونم کی داره تو خونمون....خانم های شیک و پیک فردا دارن میان سفره.....واسه سلامتی شقایق نذر داشته.....امروز صبح تا ظهر من فقط داشتم کمکش می کردم واسه خرید و شله زرد پزی و میوه و سبزی و تمیز کردن خونه!! فردا هم سر کارم و خونه نیستم.....امروز هی این کریستینا به من ایراد می گرفت سر کار....احتمالآ انتظار داره من کفشهای مشتری ها رو هم بلیسم دیگه...
هنوز مریضم...ایشالا که فردا دیگه خوب بشم
من تو دفتر خاطراتم این مدلی می نویسم معمولآ...اصلآ هم از دفتر خاطرات خوشم نمیاد
من برم دیگه
بای بای


آپدیت: چقدر بدجنسین واقعآ....شقایق دیشب خونهء صدف اینا خوابید...الان تازه اومده خونه میگه وای آرامش اگه تو اونجا بودی از خوشی مترکوندی.....از دست دادی.....مطمئنم اگه تو میومدی خیلی بهت خوش میگذشت....خیلی خوب بود.....این فل فل هم که با این کامنتش به کل دل منو سوزوند.....به جای اینکه دلداری بدین!!

بقیهء داستان

ببخشید دیر شد....منتظر صهبا بودم عکس ها رو بفرسته برام...اوکی تا کجا گفته بودم؟؟ آهان....آره خلاصه...رفتیم خونهء سامی اینها لباس پوشیدیم برای افتِر گرَد و راه افتادی بریم ونکوور شمالی واسه رقص های وحشی...قرار هم این بود که بعدش بریم تا صبح خونهء مینا اینا....تا رسیدیم اونجا چشمت روز بد نبینه....ما شنیده بودیم وضع خرابه اما نه تا این حد....اصلآ دخترایی که هیچ کی فکرش رو هم نمی کرد....اصلآ بهتره من سانسور کنم این پارتی رو....انگار به جای پارتی گفتن برین اینجا هر کاری می خواین بکنین دیگه...دستشویی های دخترونه و پسرونه اصلآ مشخص نبود...سامی بیچاره که لپاش سرخ شده بود زمینو نگاه می کرد..ما هم بدو بدو اومدیم بیرون و گفتیم بریم تیم هورتون...تنها جایی که شبانه روز تو ونکوور بازه...رفتیم با اون ریخت و وضعمون اونجا قهوه بخوریم واسه خودمون...ای وای این رفیق پگاه هم که من بهتره اصلآ چیزی در موردش نگم...اصلآ رو اعصاب همه بود...پسره ۲۰ ساله هی غُر می زد آقا....همه اش هم می گفت مامانم نگرانمه...مامانم نمی ذاره تا صبح بیرون باشم....مامانم اجازه نمیده فلان کارو کنم....دیگه جون ما رو به لبمون سوند....یه کم هم پررو بود هر چی از دهنش در میومد می گفت که البته من حالشو گرفتم و آخرش کلی معذرت خواهی کرد....اونجا هم یه ذره خندیدیم و پا شدیم بریم خونهء‌ مینا.....اونجا دیگه بهترینش بودا....آقا تا صبح ما رقصیدیم و جیغ کشیدیم...مامانش هم اون اتاق خواب بودن اصلآ بیدار نشدن....یک رقص های من در آوردی راه انداختیم که خدا بدونه.....بعد دیدیم نزدیک طلوع آفتاب شد گفتیم چادر و جانمازو بیار نماز جماعت بخونیم...الکی می گم....رفتیم پارک کنار امبل که طلوع رو نگاه کنیم...مث این عاشق ها.....یه جملهء یادگاری هم نوشتیم که اسم هممون توش باشه.....دیگه رفتیم واسه صبحانه....یهو دیدیم آقا همه بچه های مدرسه انگار اونجا قرار داشتن....همه اومده بودن....بیچاره گارسونه داشت گریه اش می گرفت.....اونجا هم انقدر خندیدیم و خوش گذشت که خدا بدونه....شنیدیم شب قبلش بچه ها تو پارتی از بس مشروب خورده بودن حالشون بد شده کارشون به بیمارستان کشیده....یه سری هم که دیگه وضعشون خراب شده از اونجا انداختنشون بیرون گفتن برین یه اتاق بگیرین....اصلآ  هم بهشون خوش نگذشته بوده....خوشی ما واسه این بود که دور هم یه شب تا صبح رو گذرونده بودیم و کسی هم کاری بهمون نداشت و واقعآ شب به یاد ماندنیی شد تو زندگیمون و سام هم فهمید که با آدم های ایرونی هم می شه خوش گذروند....آخرش هم من وسامی رفتیم یه گله آدم رو رسوندیم خونشون و ساعت ۸ صبح خوابیدیم.....به خاطر اینکه طولانی نشه مث دفعهء پیش اتفاقات خاصی که افتاد رو تعریف نکردم....شنبهء پیش شب پرام شقایق اینا بود که البته به دلایلی نرفت و من یاد پارسال افتادخ بودم که چقدر خوش بودیم و دلهره و نگرانی نداشتیم و یه شب رهایی از همه چیز و فقط خوشی...البته دوشنبه اش از حلقمون در اومد...امتحان ریاضی داشتیم
این هم ۲تا عکس
بچه های میز ما  -
قبل از شام توی سالن -

Prom Night

Corsage


شب پرام شبی هست که بچه های کلاس دوازده دبیرستان جشن می گیرن که سال آخر هستن و معمولآ آخر سال این جشن هست و دخترها همه اش دنبال لباس توپ می گردن...مثل اسکار که لباس ها خیلی مهمه٬ لباس شب پرام هم واسه دختر ها خیلی مهمه....معمولآ هم هر کی از یه نفر دعوت می  کنه که باهاش بره به اون جشن و با هم باشن....واسه آمریکایی ها مثل اینکه خیلی مهمتر از کانادایی ها هست...البته واسه ما هم خیلی مهم بود.....پارسال همین موقع ها.....من به هیچ وجه حاضر نبودم با هیچ کدوم از پسرهای مدرسه برم....صهبا با هزار جریان که پیش اومد آخرش قرار شد با عماد بیاد....شیدا گفت من می خوام مامان و بابامو بیارم.....پگاه راضی شد از یک پسری که دوستهای معمولی بود دعوت کنه بیاد...مینا تنها میومد هر چند خیلی دلش می خواست با یکی بیاد...اما خوب تیپیکال مینا تا خود شب پرام حتی نمی دونست چی می خواد بپوشه....ما کلی نقشه کشیده بودیم که شب یه اتاق تو هتل بگیریم و تا صبح تو سر و کلهء هم بزنیم و صبح هم پا شیم با هم بریم صبحانه بخوریم....میز ها ظرفیت ۹ نفر رو داشت....شیدا گفت من مامان و بابامو نمیارم...منو راضی کردن با یه پسر برم و میموند یه جای خالی...خیلی مهم بود که کیا سر چه میزی باشن و ما می خواستیم فقط خودمون باشیم....تنها کسی که مامان من اجازه میداد تا صبح باهاش باشم و خیالش راحت باشه سام بود.....یه بچه مثبت خیلی مؤدب که از بچگی از اصفهان با هم دوست بودیم....خیلی خداییش بچه ماهیه....منم ازش خواستم که با من بیاد....اون یه جای اضافه رو هم یه دختری تازه از ایران اومده بود و هیچ دوستی نداشت ما هم گفتیم بیا با ما....خلاصه خیلی نقشه داشتیم.....می خواستیم شب تو هتل سیگار بکشیم و آبجو ببریم که یعنی شب به یاد ماندنی بشه...من رو اخلاق مامان بزرگی که دارم همه اش داشتم نصیحت می کردم که نه تو رو خدا و شبمون خراب می شه...اگه یه بلایی سر یکی بیاد چی کار کنیم و اینا....واسه خودمون هم یه لیموزین گرفتیم و لباس پارتی بعد از پرام رو آماده کردیم و اوووووووووه یه عالمه برنامه
خلاصه روز پرام شد و از صبح همه تو جنب و جوش و حموم و آرایشگاه و این ور و اون ور.....راستی یه رسم دیگه هم اینه که پسرها معمولآ با توجه به لباسی که با دختر همراهشون هماهنگ کردن و می پوشن یه گل کوچیک سفارش می دن و اونو وصل می کنن به دست دختره و خودشون هم اگه خواستن یه دونه به جیب بالای روی کتشون می زنن که یعنی ما با هم اومدیم
روز پرام همهء ‌برنامه های ما به هم ریخت....از هتل که خبری نبود چون من حاضر نبودم همچین کاری بکنم و اونا هم دیگه راضی شدن...چون می خواستیم تا صبح پیش هم باشیم....اونایی هم که با هم قرار لیموزین داشتیم دبه در آوردن که ما نمیایم و پولش زیاد میشه و اینا و افراد عوض شدن....شب صهبا چون دلش نمی خواست پگاه با ما باشه و می خواست به خودش خیلی زیاد خوش بگذره و به دلایل دیگه گفت من باتون نمیام پارتی
خلاصه آماده شدیم و من رفتم خونه سامی که با هم بریم...سامی واسه من یه کورساژ٬ همون گل کوچولوئه٬ خیلی خوگشل گرفته بود که باید به یقهء لباسم می زدم و لباس من یقه نداشت و اون روش نمی شد بیچاره واسه من وصلش کنه....به هر زوری شده بود وصلش کردیم.....خشکش کردم نگهش داشتم یادگاری...هممون البته این کارو کردیم...لیمو اومد دنبالمون و رفتیم دم در سالن که یعنی می شد فرش قرمز ما و همه از همدیگه تعریف می کردن که چه خوشگل شدی و چقدر لباست خوشگله و عکس و اینا....رفتیم سر میزمون.....من چون سی دیم سوخت عکسهام پرید وگر نه یه عالمه عکس می ذاشتم.....شام رو خوردیم و رقص های رسمی شروع شد....بعد یواش یواش همه آماده شدن که برن پارتیِ بعد از مراسم٬ که در اصل چون پدر و مادرها نبودن هر غلطی دلت می خواست می کردی....اصلآ اصل ذوقش واسه پسرها همین جاشه....صهبا و عماد از ما جدا شدن و قرار گذاشتیم واسه صبحانه...ما رفتیم لباسامونو عوض کردیم و
زیاد گفتم بقیه اش واسه فردا
این هم یه عکس از اون شب وقتی داشتیم می رفتیم جشن
اون عکس بالا هم عکس کورساژ منه که سامی برام گرفته بود