کنسرت اندی و منصور

بدشانسی بدتر از این؟؟ من واقعآ بعضی وقت ها این صهبا اینا رو نمی فهمم
اوکی ما هممون از کریسمس تا حالا منتظر یه کنسرت خوب بودیم....این جمعه کنسرت اندی و منصور هست که مطمئنآ خیلی خوش می گذره چون جفتشون شادن....اون اول که خبرش شد من و شقایق مطمئن بودیم که میریم...ساناز هم گفت میاد...گفتیم خوب شیدا و نیما و صهبا و امیر رو هم می بریم هر جور شده....امیر گفت اصلآ اهل کنسرت ایرانی نیست و نمیاد٬ فقط اگه صبی بیاد حاضر میشه بیاد...صهبا گفت من اگه بیام بهم خوش نمی گذره چون...دلیلش بماند دیگه....شیدا هم که به کل اهل موسیقی ایرانی نیست گفت من حاضر نمی شم بیام...هنوز امیدمون به نیما و ساناز بود....ساناز در اومد گفت من شنیدم فلانی و فلانی میان....من نمی خوام بیام اگه اونها هستن...معلومه آدم های آشغال میان...نیما گفت اگه ساناز نمیاد من هم نمیام....من و شقایق گفتیم باشه به شما خوش بگذره ما هم با شعله و امید و صدف و صنم میریم!! شعله گفت شما دو تا برین من نمی تونم بیام....شقایق گفت خوب صدف که هست من میرم....امید نمیاد...صنم هم با شقایق و صدفه!! در نتیجه می مونه منِ بی کس و کار....شقایق تنها کاری که می کنه تو کنسرت میرن یه گوشه با صدف می ایستن مردم رو تماشا می کنن....من هم دلم می خواد برقصم....منصرف شدم از رفتن اونا هم رفتن بلیتشون رو خریدن....پریروز من فهمیدم جمعه تا ۱۰ شب سر کار هستم.....کنسرت خودش ۱۰ شروع میشه....امروز اومدم کالج صهبا میگه من احتمالآ میرم یکی بیاد شب کنسرت پیش من سر کار برام قصه بگه....اگه صبی بره کنسرت امیر هم میره ٬ اگه امیر بره نمیا هم حتمآ میره....اگه اون بره ساناز هم میره....من می مونم تنها....این هم از این
حالا از شانس من می زنه و یهو همه وبلاگ نویس های ونکوور هم تصمیم می گیرن با هم برن کنسرت...اون دیگه واسه من دل نمی مونه....مــا مـــــــــــــــان خدافظ دیگه

طلبه آرامش

به خدا قسم جای همتون خیلی خالی بود....خداییش به من که خوش گذشت...هر کی نیومد خودش از دست داد!!! حالا البته اولش رو به روی خودمون نمیاریم....خلاصه من رفتم اونجا و با دو تا از وبلاگ نویس های گُل ونکوور رفتیم با هم یه چیزی خوردیم و خندیدیم و برگشتیم.... ایشالا که دفعهء بعدی همه بیاین و دیر هم نکنین و ناز هم نکنین...چون من دیدم با دو نفر هم خوش می گذره دیگه نمیام به یکی یکیتون التماس کنم...یه نفر هم که بیاد من میرم...خیلی خوب بود! یه نقشه های دیگه ای هم تو سرمونه که حرف پیش نمی زنیم که یه موقع جینکس بشه نتونیم بریم....وقتش که شد با همشهری خبرش رو میدیم

آقا من یه تصمیمی گرفتم....تصمیم گرفتم تا هنوز این حکومت آخوندی ما ور نیُفتاده...برم ایران و برم توی یکی از حوزه های علمیه ثبت نام کنم و به کسب علم و دانش در زمینهء دین اسلام بپردازم....آخه به این نتیجه رسیدم  که تنها راهی که میشه راست راستکی فهمید چی تو مغز اونها هست و چه نقشه هایی دارن اینه که بری یکی از خودشون بشی....من که ماشالا قربون خودم برم با همه نوع آدمی کنار میام....اومدیم و یه چیز درست حسابی هم یاد گرفتم....ضرری نداره که....تازه احتمالآ کلی هم به نفعمه و کلی تحویلم میگیرن بعدش!! البته الان که دارم فکرشو می کنم می بینم یکی از ضرراش اینه که ممکنه اون موقع از چشم اونایی که خودم مثلشونم بیُفتم و اونا فکر کنن من واقعی یکی از طلبه های اونجا شدم!! و صد البته من نمی تونم تحمل کنم که از چشم رفقای نازنین بیُفتم....حالا ببینیم چی میشه....به هر حال این تصمیم تو ذهن من هست
یا حق
اوووه شاید هم رفتم درویش شدم

باسن بچه

ببخشید این چند روز بی ربط نوشتم
حالا
یادم افتاد به جشنوارهء فیلم فجر کودکان و نوجوانان که هر سال اصفهان برگزار می شد...چه ذوقی داشتیم داور بشیم و رأی بدیم و همهء فیلم ها رو ببینیم و بامون مصاحبه کنن...یه بار تو یکی از همین جشنواره ها وقتی من کلاس پنجم دبستان بودم و شقایق چهارم بود...با یه ۲۰ نفر آدم رفتیم سینما قدس....من بچه که بودم خیلی جثه ام ریزه میزه بود و لاغر مردنی بودم...واسه همین اون موقع مث کلاس دومی ها بودم....مامانم هم بهمون گفته بود هر موقع از این خانم های چادری اومد ازت پرسید کلاس چندمی تو میگی دوم...شقایق هم بگه سوم....آخه شقایق از بچگی حق منو خورده بزرگتر از من میزنه....خلاصه تو سالن شلوغ بود و همه داشتن با هم حرف می زدن و من و شقایق و فرود هم دنبال هم می دوئیدیم و شلوغ می کردیم....فقط هم یه روسری کوچولو سرمون بود اون هم به زور مامان که می گفت بهتون گیر میدن....یه لحظه دیدم یه نفر محکم بازوی منو کشید گفت بیا اینجا دخترم گفتم بله؟ گفت شما کلاس چندمی؟ منم مث خر یادم نبود...گفتم پنجم....یهو چشماش ۴ تا شد گفت شما پنجم دبستانی و اینجوری اومدی بیرون؟؟! تو آتیش جهنم می سوزی تو...بزرگترت کیه که تو رو اینجوری آورده بیرون....یهو آرش....داداش غیرتی گُل من که الهی قربونش برم دوئید اومد گفت خواهر منه هر چی می خواین به من بگین٬ به من هم گفت بدو برو...مامانم هم که می خواست آرش حرص الکی نخوره...دوئید اومد گفت با من اومدن حرفتون رو به من بزنید....خانمه هم گفت:این چه وضعیه این دختر رو آوردین بیرون خانم....این بچه به سن تکلیف رسیده...تو آتیش جهنم می سوزه...مامانم گفت روسری که سرشه....شلوار هم پوشیده...بلوزش هم آستین بلنده دیگه چی می خواین؟؟؟از اون ور هم من دیدم شقایق رو بهش گیر دادن...من و شقایق همیشه لباسامون یه شکل بود....اون که شقایق رو گرفته بود به اون یکی گفت میگه سوم دبستانه....اون هم گفت: اِااِااِااِااِااِاااا این کوچولوشون پنجمه این سوم باشه؟؟ ٬خوب شد حالا شقایق یادش بود٬....مامانم گفت خانم عزیز قشنگ صحبت کنید....خوب جثّهء اون بزرگتره....خلاصه کلی کلنجار رفتن با هم دیگه .... آخرش که دید پس زبون مادر من بر نمیاد گفت خانم من٬ عزیزم٬ این بچه باسنش می افته تو شلوارش مردها رو تحریک می کنه...همون من ریقوندی رو می گفت....مامانم یه ذره نگاش کرد.........آروم و خیلی جدی گفت باشه از این به بعد به بچه هام می سپارم باسنشون رو بذارن خونه و بیان بیرون........دیگه خانمه بیچاره زبونش بند اومد یه ویش کرد و رفت....ما هم کلی با این حرف جک ساختیم و خندیدیم که چرا ما باسنمون رو با خودمون آوردیم بیرون!! این بود خاطرهء من از جشنوارهء فیلم کودک و نوجوان در اصفهان
خداییش نمی دونی اون موقع چقدر واسه ما خنده دار بود این مسئله
فعلآ من برم سر کلاس