خبرها

اون شب چون همه زود اومده بودن...خیلی هم زود رفتن...واسه همین هم وقتی خواستیم عکس دست جمعی بگیریم خیلی ها نبودن....یه سری هم رفته بودن اون طرف سیگار بکشن...واقعآ چه حرکتیه این سیگار هم...باعث می شه عکس دست جمعی رو از دست بدی
به خدا من کلی زحمت کشیدم تا این عکس رو روشن کردم این نور و ایناشو...خیلی تاریک بود...من و شقایق پشت کیک نشستیم......آقا ما انقدر عکس گرفتیم اون شب...اما من فقط تو ۵ یا ۶ تاش بیشتر نبودم.....عکس تکی هم ندارم واقعآ خیلی زور داشت...به جاش شقوله کلی عکس گرفت...این به اون که همهء مهمونا دوستای من بودن به غیر از ۵ نفرشون در
آقا یکی بیاد به من حال وبلاگ نویسی بده....انگار اصلآ دیگه حرفی واسه گفتن نمونده...یعنی هستا اما اصلآ جالب نیست
این عکس دست جمعی
این هم عکس من و شقایق سر کیک....با داداچ گلم که ایرانه اما همیشه تو دلامونه 
این هم ۳ تا خواهر که دیگه آخر شب فرصت کردن همو ببینن و با هم عکس بگیرن
بقیه اش هم دیگه بی موضوعه واسه همین حال نمیده بذارم اینجا...ایشالا وقتی پویا یه زحمتی کشید و یادم داد آلبوم درست می کنم...همهء عکسها رو میذارم آنلاین ببینی
قربونت......فعلآ
اووووه اووووه نه اینم باید بگم.....دیروز رفتیم بیلیارد بازی کردیم....بعدش من اصلآ بلد نیستم٬ همه رو شانسی می زنم...نیما هم که خیلی ادعاش می شد هی با امیر بازی کرد باخت...البته خوبه بازیش اما همه اش توپ آخر رو که باید مشخص کنی تو کدوم سوراخ می خوای بندازی اشتباه می زد تو یه سوراخ دیگه....خیلی هم ادعاش میشه......خلاصه دیگه اعصابش خورد شد گفت من باید ببرم بعد بریم شام...آرامش بیا وایسا بازی...منم گفتم خوب بیچاره...رفتم شانسی شانسی بردم...انقدر حال داد٬ انقدر حال داد٬ انقدر حال داد.....بعد بیچاره خوب خیلی حرصش گرفت چون باز هم داشت می برد اما توپ ۸ رفت تو سوراخ اشتباه....اما خداییش منم همه توپام تو بودا.....بعد گفت اینجوری نمیشه من باید سر یه چیزی بازی کنم تا انگیزه داشته باشم ببرم....بین کا اون بازیش از همه بهتره واسه همین هیچکی حاضر نشد خودم مجبور شدم قبول کنم سر یه آبجو بازی کنیم.....آقا.......آقا........آقا....من بردم...منِ انچوچک از نیما بردم....تازه نه اون مدلی.......خودم با خودم بردم....یعنی توپ ۸ رو خودم انداختم تو سوراخ درست و بردم........اصلآ نمیدونی چه حس خوبی داشت....اون هم بیچاره کلافه شد شقایقو رو کار کرد باش بازی کنه...اون هم که از من بیق تره گفت اوکی......بالاخره نیما برد دیگه....البته بعد از ۵ بار باختن و ۱ بار بردن از یه نفر که تا حالا بیلیارد
بازی نکرده.....اقا خیلی حال داد
خوب حالا دیگه خدافظ

بی حالی

انقدر حرفهام رو هم تلنبار شده که حس وبلاگ نوشتنم دیگه نمیاد
فقط اینکه جای دوستان وبلاگی خیلی زیاد خالی بود....جای اونایی که باید میبودن و نبودن خیلی به چشمم اومد....ولی خداییش خیلی خوش گذشت
می خواستم عکس ها رو بذارم اما الان اومدم کمک بابا اینا کارخونه...کامپیوترشون هم داغونه هیچ کاری نمی شه باش کرد...عکسها هم در دسترس نیست....۲ روز تعطیلی رو که کارای تولدو داشتیم می کردیم...امروز هم اینجا...پس من کی تعطیلی کنم؟؟؟! وقتی پیر شدم احتمالآ
دوباره خونمون پر از گل شده و همش بوی گل میاد...هوا هم عالی شده حال میده واسه دریا...ولی شهربازی باز نشده هنوز تا ۱۰ مه باید صیر کنیم...که البته ۳ مه کلاس های تابستون شروع میشه...از فردا هم دارم میرم سر کار یه ذره پول جمع کنم کار دارم باش
یه عالمه وبلاگ نخونده مونده رو دستم یکی بیاد کمک
 

دیدی چقدر جالب تبلیغ های بلاگ اسکای تو صفحهء من میره پشت بنر هی حرص می ده

آپدیت: این هم از عکس کیک ها که سالها گشتیم یه جا رو پیدا کردیم فارسی بنویسیم رو کیکمون...سمن جون ببین می پسندی....این هم بزرگش


من فقط می دونم خیلــــــی خوشمزه بود


هورا تعطیلــــــــی

خِلو
الان ثانیه ای هستش که من تعطیل شدم...وای هــــــــــای نفس عمیق
دل اونایی که آمریکا هستن و هی پُز تعطیلات بهاریشونو دادن بسوزه....ما دیگه تعطیل شدیم
ولی خیلی حرص خوردم.....دو تا از امتحان هام با هم تو یه روز و یه ساعت بود...با هماهنگی و اینا قرار شد پنجشنبه که دیروز باشه یکیشو بنویسم یعنی یه روز بعد از روزی که من در اصل باید تعطیل می شدم...دیروز از صبح اومدم مدرسه که درس بخونم...قرار بود ۱:۱۵ دم دفتر استاده باشم تا با هم بریم اون کلاسی که شاگرداش امتحان داشتن...خانم استاد هم ایرانی هست در ضمن...سر ساعت رفتم دفترش گفتن نیست حالا میاد...دیدم دیر می شه حالا رفتم کلاسی که توش امتحان داشت رو پیدا کردم...گفت برو بالا برات یه امتحان آماده کردم این ۱ ساعت بیشتر طول نمی کشه میام پیشت..منم همون موقع رفتم دم دفترش منتظر....یک ساعت گذشت نیومد..گفتم شاید یک ساعت و نیم گفته....گذشت باز نیومد...خلاصه که من تا ۳:۳۰ اونجا منتظر بودم...تا اومد گفت ای وای آرامش تو چرا یهو غیبت زد...من داشتم می گفتم برات یه امتحان آماده گذاشتم طبقه ۴ برو بگیر بشین بنویس تا من بیام....تو چرا انقدر حرف گوش کنی؟؟ تا من گفتم برو رفتی...خلاصه کلی رفت پایین امتحان منو پیدا کرد آورد....یعنی من تا ۷ باید می نشستم سر امتحان...ای بابا
نشستم اسمم رو نوشتم رو برگه..اومد گفت راستی آرامش اگه می خوای می تونی فردا هم امتحان رو بنویسی...حالا این انقدر با من بود یهو نایس شده خانم...گفتم نه دیگه حالا خوندم می ترسم فردا خراب کنم امتحانو..دیدم یهو صورتش ناامید شد بیچاره...فهمیدم خودش می خواد بره خونه...پرسیدم گفت آره راستش فردا باید نمره ها رو تحویل بدم هنوز نصفشو صحیح نکردم....ما هم قتول کردیم...امروز صبح اومدم امتحان ۳ ساعتی رو تو ۲ ساعت نوشتم تحویلش دادم و به سرعت به سوی کامپیوتر های مدرسه پرواز کردم...دق کردم از بس ننوشتم

بگم برات که فردا تولده..بالاخره بعد از هزاران مشکل خونه رو انتخاب کردیم برای محلش...به همین خاطر نشد دی جی بیاریم چون ممنوع تو ساختمانمون....شقایق لباس و کفش و النگ و دولنگش همه حاضره من فقط لباسمو خریدم...دیشب با بابا و شقوله رفتیم کفش خریدیم اومدیم خونه مامان و شعله حالمونو گرفتن گفتن چه زشت واسه همین امروز میریم عوضش می کنیم...ولی خیلی قشنگه اینا سلیقه اشون بده
خوب خیلی حرف زدم دیگه....خوب چی کار کنم این مدت واسه من مث قرنها در زندان گذشت
چاو