...

سیلام
چیطوری؟؟
من امروز رفتم همهء درس هامو انداختم و به جاش یه اقتصاد برداشتم...آخه با استادش خیلی حال می کنم....انشالا به یاری خدا اگه من خوب درس بخونم این ترم٬ بعدش میرم اروپا....از اون طرف هم اگه باز دعا کنی می تونم برم ایران...ای وای خدا یعنی می شه....رامین جون تو فعلآ این وسط ایگنور شدی عزیزم شرمنده...آخه خوب برنامه عوض شد....بیا بریم با هم ایران
فردا شب آخرین قسمت برای همیشهء سریال دوستان هست....فکر کنم اینجا همه ببینن این سریالو...قرار شده همه بچه ها با لیلا که از کالگری اومده بیان خونهء ما بشینیم با هم ببینیم.....من واقعآ دلم تنگ می شه...اصلآ دلم نمی خواد تموم بشه...دبیرستان که بودیم هر روز صبح سر کلاس ریاضی با معلمه می شستیم بحث می کردیم سر اتفاقاتی که شب قبل افتاده بود تو سریال!! آدم یاد ایران می افتاد...من یادمه ما سریال آپارتمان رو تو ایران نمی دیدیم فرداش که همه میومدن تعریف می کردن من دلم می سوخت که ندیدم....اما خوب سریال های ماهواره رو بیشتر ترجیح می دادم
امروز دارم با صهبا می رم برای ۲ ماهه شدن رابطه اش با امیر براش یه دستبند بگیریم...یعنی برای امیر!! به نظر من هم همونجور که امیر تو وبلاگ
امیر و نرگس تأکید کرده٬ رابطه ای که اول از آشتایی همینجوری شروع بشه بعد یواش یواش پیش بره نتیجهء بهتری می تونه داشته باشه....الان علاقه ای که بین صهبا و امیر هست رو خیلی کم می شه پیدا کرد بین دوست دختر و دوست پسرهای اینجا.....بیشتر رابطه ها برای پز دادنه نه علاقه!! خوب هر کی یه مدلیه دیگه
اوکی اومد دنبالم دیگخ من برم
بای

امروز

سلام سلام
خوبی؟؟ من خوبم...حداقل خیلی سعی می کنم...اول اینو بگم که توی متن قبلی که گفتم بعضیا خوشونو به آدم می چسبونن منظورم یه آدمی بود که اصلآ نمی دونم من اینجا می نویسم واسه همین با خیال راحت نوشتم

امروز صبح رفتیم کلاس خیلی من این استادمونو دوست دارم....انقدر گوگولیه همش هم داره جک میگه...منو میشناسه خیلی ماهه!! ولی کلاسش ۴ ساعت طول می کشه...دیگه رفتم همهء کلاسامو انداختم چون ظرفیت نداشتم این همه برم سر کلاس تو تابستون واسه همین دیگه فقط ۴ روز در هفته ۸:۳۰ صبح تا ۱۲:۳۰! بقیه اشم ایشالا کار می کنیم

راستی من نوشته بودم گریه ام می گیره نمی خواستم غمناک نوشته باشم که...می خواستم اتفاقات روزانه رو نوشته باشم....حالا تو محل نذار هر جا من گفتم گریه

ولی خوب حالمون گرفته امیر داره میره کالج لنگارا ما هم تصمیم گرفتیم دیگه ناهار نریم تو کافه تریا.چون جاش خیلــــــــــــــی خالیه...میریم دیگه تو کتابخونه سرمونو با درس گرم می کنیم....شبا میریم میبینیمش و میریم بیرون و اینا ایشالا

خیلی خوشحالم این ترم مجبور نیستم برای اقتصاد تحقیق کنم و  انشا بنویسم !! خیلی خوبه...من متنفرم از این کار
اوکی فعلآ

این چند روزه

ای وای...خدا این تِلاس رو الهی ادب کنه که این مدت منو دق داد...اولآ‌که کامپیوتر ما که ویروسی بود اما ما به روی خودمون نمیاوردیم....تا این که یهو مُرد!! دیگه کار نکرد...ما هم یعنی اومدیم فرمت کنیم زدیم داغونترش کردیم...حالا خلاصه ۲ روز طول کشید تا اونو درست کردیم و ویندوز روش نصب کردیم٬ زد و اینترنت استان بی سی قاطی پاتی شد...خلاصخ این چند روز دیگه من داشتم جون می دادم از بی اینترنتی...الان حس می کنم از همهء اخبار دنیا عقب افتادم
بدبختی بدبختی...از فردا صبح من ۷:۳۰ که میرم از خونه بیرون ۹:۳۰ شب می رسم خونه....دوباره کلاس و درس و مدرسه شروع میشه....لیلا دوست دبیرستانیمون هم از کالگری٬ اینجوری می نویسن؟؟٬ اومده پیشمون که ببینتمون و بره....حالا هممون هی کلاسیم...بیچاره گفت خوب روزا باتون میام سر کلاساتون...امر.ز بردیمش ونکوور گردی خیلی بهش خوش گذشت
بعضی آدم ها هستن که خیلی سعی می کنن خودشون رو دوستت بدونن...هی خودشونو می چسبونن بعت که بگن ما با هم دوستیم و نمی دونن که تو دوست نداری اونا رو دوست خودت بدونی و هیچ علاقه ای هم نداری....با اینکه رو نِرو آدم راه می رن هیچ کاری نمیشه در موردشون کرد جز تحکل و دعا که یه روز دست از سرت بر دارن
این هفته خدا رو شکر خیلی زیاد خوش گذشت به من...هر شب بلا استثنا تشریفمونو بردیم بیرون و خوش گذروندیم و سعی بسیار کردیم که به مشکلات و غم ها هیچ فکری نکنیم...البته بعضی وقتها سعی بی فایده اس
تازگی ها خیلی گریه ام میگیره....انگار دنبال بهانه ام....وبلاگ آرتین و آرتا رو می خونم گریه ام میگیره.....طلی و محی رو می خونم...گریه ام می گیره....نرگس و امیر رو می خونم گریه ام می گیره....داستان دالان بهشت می خونم گریه ام می گیره....نامهء یه دختر فراری به مادرش رو می خونم گریه ام میگیره....ولی می دونی مشکل کجاس؟؟؟ گریه ام میگیره و بغض می کنم...اما اشکهام نمیاد...اصلآ دلم نمی خواد گریه کنم....قثط چشمهام درد میگیره....همه چشمهاشون میسوزه مال من درد میگیره
یه عالمه حرف داشتم اما باز از بس زیاد بود قاطی شد....دلم بیش از حد واسه ایران تنگ شده....دعا کن

راستی من رو حساب  این که عکس های قبلی رو دیدین فکر کردم تشخیص می دین که من اونم که لباس مشکی پوشیده تو تولدم