شرمندگی

امروز من یه عالمه از خودم خجالت کشیدم...واقعآ چقدر من موجود ضعیفی باید باشم...اه اه اصلآ خوشم نیومد...واقعآ شرمزده شده بودم...مخصوصآ که این روزا خیلی اذیت کردم
از سر امتحان حالم خیلی بد شده بود...یهو دیدم دیگه نمی تونم حرکت کنم...دلم درد گرفته بود نمی تونستم راست بشینم یا راه برم...حالا با هر بدبختی زنگ زدم پزشک خانواده که همین حالا باید به من وقت بدی من دارم میمیرم
خلاصه بیچاره گفت من همین حالا داشتم می رفتم خونه..گفتم من همین نزدیکم..گفت باشه بیا...از این دکترمون من خیلی می ترسم...چون هر دفعه هر چیزیمون بشه می گه خوب لخت شو تا معاینه کنم...همیشه هم ما باش دعوا داریم که حاضر نیستیم لخت بشیم...آخه نه تو رو خدا ریزش مو چه ربطی داره به آزمایش سینه؟!با هزار ترس رفتم نشستم تو اتاق انتظار و همین جور داشتم حرص می خوردم که چقدر من بدبختی دارم و غر می زدم...دیدم منشی که یه خانم غیر جوانی بود!!یادم نمیاد کلمه برای سن وسط...داره با یه خانم دیگه حرف می زنه می گه آره تو دو سال گذشته شوهر و پدرم فوت کردن..بعد پدر و مادر شوهرم فوت کردن...من هم حالا باید پسرمو تنهایی بزرگ کنم و هیچ کمکی هم ندارم...همش یا تو مطب دکترم یا بیمارستان دارم پرستاری می کنم...حالا خدا رو شکر که اون قدیما این پرستاری رو خوندم وگرنه الان کار هم نداشتم...پسرم رو هم تو مدرسه اذیت می کنن ولی دیگه نمی تونم مدرسه اشو عوض کنم و خیلی غصه می خورم...خرجمونو خلاصه به زور در میارم
آقا من هر موقع این خانمه رو می بینم داره می خنده و خیلی مهربونه...اصلآ بهش نمیومد این همه درد و مشکلات داشته باشه....اون وقت من می شینم واسه اتفاقایی که نیافتاده غصه می خورم و خدا رو این روزا اذیت می کنم از بس غر می زنم...اخلاقم هم سگی شده هر چند سعی می کنم نشه...واقعآ خجالت داره.....تازه بعدش هم فهمیدم دل دردم فقط مال ورزش بوده که به ماهیچهء شکمم آسیب رسونده بوده و من به دکتر بدبخت گفتم دارم میمیرم...خدا رو شکر این دفعه نگفت لخت شو
چه روزگاری
راستی این مدت همش همه مث خودم عید زده شده بودن تقربیآ و هی می گفتن حس و حال نداره دیگه...خوشم اومد
یکی تعریف کرد از عید..حال کردم خیلی تیگلاط جون
اوکی دیگه خدافظ فعلآ

فیلم هندی

Hola اُلا

خیلی ممنون لطفآ دیگه عید رو تبریک نگو
آقا ما دیروز رفتیم یه عالمه جاهای خوب خوب که تو همش بهار بود...قراره یه فیلم هندی هم که همین دیروز بازی شده به زودی براتون پخش بشه...نامرده اونکه نذاره!...حالا از هفتهء دیگه خدای نکرده ونکوور یادش میفته که اِ مث اینکه یادش رفته اینجا کجاس و فکر می کرده باید آفتابی باشه..اون وقت ور میداره هر چی بارون جمع کرده بوده خالی می کنه رو سرمون....من دلم برای شبنم خیلی تنگ شده
من فردا باز امتحان میان ترم جامعه شناسی دارممُردم از ترس.....اگه خراب کنم چی؟؟بدبخت می شم
من جدیدآ یه ذره گیج شدم....یعنی مردم گیجم می کنن....یه حرفهایی می شنوم که درست معنیشو نمی فهمم...یعنی مبهمه!! می شه یه عالمه معنی بهش داد...یکی و دو تا هم نیست که...چند نفرن
چرا من عادت کردم انقدر پراکنده بنویسم؟؟باید فکرمو باز منظم کنم! آره
آدیوس

:چند ساعت بعد
انگار من یاد ونکوور انداختم.....چه بارونی میاد!!! دیدی چه جالب شد؟من می گم عیدو تبریک نگو٬ دو نفر اولی که کامنت گذاشتن فقط عید رو تبریک گفتن....یه عاشق جدید هم پیدا کردمکه حیلی دوستم داره

حس و حال بسه

ززدِراسْت وِتْیا
همون سلام در زبان روسی
من صبح اومدم بنویسم اما وسظش شعله اومد گفت پا شو..حالمونو گرفت
الان هم بسیار زیاد به شدت خسته ام و خوابم میاد...چون دیشب مهمونی عید بودیم و خلاصه تا صبح رقصیدیم
فقط می خواستم آخرین متنم تبریک عید پایین نباشه..مسخره!!خواستم از اون حال و هوا بیاد بیرون...آخه بابا مُردم از ۵ روز مونده به عید هی تبریک...هی تبریک!! بسه خوب
اِااِااِااِ حالا تا دارم می نویسم بذار اینو بگم..صبح در خواب ناز بودم دیدیم مامانم داره داد میزنه...بیا تلویزیون داره این رفیقت پویا رو نشون میده...خیلی خوابم میومد اما برای اینکه ببینم خودمم هستم یا نه؟!پریدم پای تلویزیون...بابا پویا یه ذره از قدت ببُر داداچ!...خلاصه که خیلی معروف شدی دیگه
ساحل٬ دوست گلم رو هم نشون داد که کلی ذوقشو کردم....اینا برنامه های ایرانی ونکوور بود که از جشن نوروزی و ۴شنبه سوری هفتهء پیش فیلم برداری و گزارش تهیه کرده بودن و داشتن نشون می دادن تو کانال ایرانیا
از همهء گلهایی که زنگ زدن سال نو رو تبریک گفتن..یا به هر صورت دیگه....خیلی خیلی یه ماچ طلبشون...و همینجور داداچم
من برم بخوابم دیگه
تولدم چند روز دیگه اس یادت نره