ای بابا

خوب این هم از این
ما هی هر چی سعی می کنیم نسبت به روزگار خوشبین باشیم هی دارق و دارق خدا می زنه تو سرمون.....شُکرت خدا
امروز با شعله رفتیم خرید لباس.....همه چی خریدیم به جز لباس!! آخه ۲۴ آوریل مهمونی من و شقایقه...مهمه برامون!! حالا مث همیشه احتمالآ می مونه تا آخرین لحظه
الان تعطیلیم....ولی نه تعطیلی خوب و لذت بخش و بی استرس......دورهء امتحان های پایان ترم هست و من فردا صبح امتحان جامعه شناسی دارم....ایشالا که خوب میشه
نمی رسم وبلاگ بخونم و خیلی هم دلم تنگ شده......اصلآ به کل دلم تنگه......انگار واسه همه چی
انتظار یه اتفاق بزرگ رو دارم.......شنیدم ۲۹ فروردین ساعت ۲۳ به وقت ایران قراره یه اتفاق بزرگ که به تاریخ بشریت ربط داره بیفته...میگن به آسمون نگاه کنین اگه چیز خاصی دیدین خیلی مهمه
خدا به خیر بگذرونه

هوراااااااا

بــــــــــَـــــــــــــه!! داشتم دق می کردم
دیگه رفتم تو اون یکی وبلاگ گفتم دلم واسه اینجا تنگ شده...اونا هم دلشون برام سوخت دیگه......آخه نمی شد طرز نوشتنم تو اونجا رو تغییر بدم...می خواستم راحت بنویسم....انگار از رشد فکری افتاده بودم
خوب.......خدا رو شکر
فعلآ

یه عالمه حرف داشتما


وای.....چی بگم؟! هول شدم خوب
واقعآ من یه عالمه تشکر بدهکارم!! از همهء اونهایی که تو کامنت ها تبریک گفتن...همهء اونهایی که زنگ زدن و تبریک گفتن.....همهء اونایی که نامه و کارت پستال و کادو فرستادن و تبریک گفتن......اونایی که رو مسنجر تبریک گفتن...اونایی که پیشاپیش و در طی آن و پس از آن تبریک گفتن و گل خریدن و اینا...اونایی که غیر تکراری تبریک گفتن و اونایی که تولدشون تو فروردینه و مخصوصآ دوازدهمش!! خیلی خیلی دستت مرسی دیگه
من واقعآ انتظار نداشتم....هر سال تولد من یه اتفاق جالبی میفته..مخصوصآ که با ۱۳ به در و دروغ اول آوریل قاطی می شه......الان که تو خونمون پر از گل و بوی خوب اونها شده.....خداییش انگار بهار تازه اومده خونهء‌ ما.......کادو ها رو هم هر دفعه می رم نگاشون می کنم ذوق می کنم و میام
ببخشید که من نبودم.....فکر هم نکن که این چند روز تو خوشی ها غرق شده بودم دیگه....اگه مجبور بودی ۲ روز تولدت رو بشینی اساینمنت* حل کنی و یه عالمه درس داشتی اون موقع می دونستی چی می گم.....التبه همچین ناخوش هم نبودم...تولد من تا دیروز طول کشید....به جای ۳ روز شد ۵ روز!! آخه گفتم که هر شب یه سری بردنم شام بیرون...خونواده هم همیشه روز ۱۳ بدر برای من تولد می گرفتن چون همیشه همه دور هم جمع بودن و خودش یه جشنی می شد....اینجا چون هر سال ۱۳ رو یه روز یکشنبه به جاش انتخاب می کنن که بزنن و برقصن افتاد به دیروز...من دیدم مامان من که ازش بعیده اومده تو پارک هی می گه آرامش بیا از من عکس بگیر می خوام بفرستم واسه پسرم ایران.....حالا هز چی من میگم کاش من پسر میشدم به خرج کسی نره....خلاصه حالا هی هر چی من عکش می گیرم می گه نه این خوب نشد یکی دیگه....تا برگشتیم دیدم به به کیکی و شمعی و تولد تولدی و اینا...دیگه خیلی ذوق زده شدم این جانب.......من تنها فرد خونواده هستم که هر سال یلا استثنا براش تولد می گیرن ...خودمو حالا چشم نزنم..بزن به تخته خلاصه که جات خالی خیلی خوش گذشت.....عکسهاشم شاید گذاشتم.....یعنی عکسهای این چند شب رو بذار فضا رو گیر بیاریم
وای یه عالمه حرف داشتما......پرید
خلاصه اینکه من دوباره ممکنه دیر بیامووووتو رو خدا ببخشید....آخه این هفتهء آخر ترم هستش و بعدش دیگه امتحان داریم تا ۳ هفته که من باید بشینم بُکُش بخونم
آخ آخ ۲ تا تحقیق هم باید این هفته تحویل بدم.....بیچاره شدم
چرا حرفهام یادم نمیـــــــــــــــاد گفتم حالا می شینم مینویسم همه حوصلشون سر میره از طولانییش

آقا بد موقعی رو انتخاب کردی...خودت هم می دونی.......بعد می گن دخترا تا می فهمن ...!! دیگه مغرور می شن و فلان می کنن و بیسار می کنن......من تازه فهمیدم چی گفتی......اون هم تازه با یه عالمه توضیح یه نفر دیگه......فقط اینکه....نباید می گفتی..همین! خدافظ دیگه من زود میام ایشالا عکسها رو میذارم

*assignment