اکنون خواب رمیده است
و رویا به آخر رسیده است
.و سحرگاه٬ دامن بر کشیده است
و اینک ماییم و روشنای نیمروزی٬
که خمار خواب از تن  بدر آمده است                      .
.و آفتاب به کمرگاه روز برآمده                         .



.یاران هنگام بدرود است ...
 

سوتی و لحظه های شیرین

امشب روی تخت نشسته بودم داشتم تحقیقم رو تایپ می کردم خواهر بزرگه هم روی تخت ماسوله دراز کشیده بود داشت درس می خوند جفتمون هم خسته و بی حال بودیم....یهویی می گه بیا کمر منو ماساژ بده....می گم نمی خوام من خودم مریضم...افتادیم رو شوخی و اینا...می گه خوب به من چه که مریضی بیا منو ماساژ بده....تو بمیری هم من اهمیت نمیدم....عشق و علاقه خواهری رو داری که؟!....بعد من به جای اینکه بهش بگم تو سَقَط هم بشی من اهمیت نمی دم...بهش می گم تو سقط هم بکنی من هیچیم نمی شه....یهو جفتمون ترکیدیم از خنده....اون اومده درستش کنه وسط خنده می گه هاهاها خره من که نمی تونم سقط کنم اگه بچه داشتم٬ بچه تو دلم سَقَط می کرد.....واااااای من که دیگه از خنده افتادم کف اتاق میگم دیوونه بچه رو سِقْط می کنن....حالا جفتمون مُردیم از خنده دیگه جون نداریم حرف بزنیم...من دارم اون وسط داد می زنم ماسوله شادی می شناسی می گه کدوم رو می گی؟؟ شیرین خلیلی؟؟ خواهر بزرگه هم وسطش میگه اون که می گفتی لیلا ریاضی بود؟؟ ماویله می گه آهان همون ساناز سی؟؟؟؟وااااای من دیگه کله پا بودم از خنده....تازه می خوایم واسه مامان و بابا هم تعریف کنیم جریان سقط رو....اصلآ‌ انقدر خندیدیم که اون ها بیچاره ها هیچی نفهمیدن فکر کنم....تازه بعد از خنده ها شین در اومده می گه تازه می خواستم بعدش بهت بگم احمق جان اون خره که سَقَط می شه

مادرم بعضی وقت ها که حرص می خوره یهو یه تیکه می ندازه که خدااااس...ما میمیریم از خنده....یه اصطلاح های خوب اصفهانی هم بعضی وقت ها می گه که اصلآ‌ا تا حالا نشنیدیم خیلی خوبه....خلاصه اومدیم بعد از تعریف کردن اون جریان نشستیم دور هم....ماسوله اومده می گه فلانی می گه نرین برنامهء رقص یو بی سی برای هالووین.....بیاین به جاش با من برادر کوچیکمو ببریم تریک اُر تریت....مامانم هم یهو لجش گرفت می گه می خواستی بهش بگی آره تو برو همون تریک و فریک

بعدش هم ماسوله داشت با دوستاش چت می کرد....اون که اصلآ‌ حرف زدن دیگه بلد نیست...نه دیگه فارسی درست و حسابی حرف می زنه نه انگلیسی....تقصیر این دبیرستان های اینجاس....حالا....در اومده به دوستش می گه آره اون ها که ز ِبُ اللهی هستن....اون می گه چی؟؟؟ می گه زبُ اللهی....بچه منظورش حزب اللهی بوده.....به اون یکی دوستش می گه دوباره داری روزق شکسته گوش می دی؟؟؟ منظورش زورق بوده....من که دوباره کف زمین بودم از خنده

چند دقیقه پیش هم رفته پیش بابا اینا...می خواست بگه تره به تخمش می ره حسنی به باباش....که البته من نمی دونم چه جوری این تو ذهنش اومده.....در اومده می گه تره به تخمش میره من به تو رفتم

اوه...اینو حتمآ باید بگم.....آقا من عاشق استاد جامعه شناسیمونم....خیلـــــــی ماهه...قربون خدا برم که دادش به من...انقدر این زن گُله که خدا بدونه....ترم قبل هم دقیقآ تو دفترم نوشتم من عاشق استاد جامعه شناسیمونم...این مرد ماهه....فکر کنم کلآ‌ همهء استادهای جامعه شناسی ماه باشن...خدا عمرشون بده.....همین

عُظْمَت

الان من مرده ام از خنده...داستانش طولانیه..اما واسه خودم که خیلی جالبه
اول اینکه واااای که با اینکه این چند روز خیلی باید روزهای بدی می بودن به روزهای جالبی تبدیل شدن...ولی خوب من همش رو نمی گم..چون زیاده....الان همین جور نیشم بازه و هی می خندم
خوب من این هفته ۳ تا امتحان میان ترم دارم...همه اش فکر می کردم یکیش فرداس...دو تاش پس فردا...امروز تازه یادم اومده که دو تاش فرداس...حالا امشب من کی از مدرسه می رم خونه؟؟ ساعت ۸:۳۰ شب می رسم...قربونش برم...خوبه حالا قبلآ‌خوندم وگرنه بیچاره بودم
وای خیلی دلم می خواد از بحث امروز صبحمون با مادرم بگم ...اما این دومی الان تو مغزمه بدجور...نمی ذاره هیچی دیگه بگم
واااای تو کلاس انگلیسی هم امروز کلی خندیدیم و اتفاق های جالب افتاد....حیف
اوکی
من که قیافه ام عین خود گیک ها شده ....یکی ترجمه کنه....این عینک لعنتی رو باید تحمل کنم تا دکتر جان صلاح بدونن کی برش دارم...موهام هم که پریشون...خیلی شیک...ولی خوب عین خیالمون هم نیست...از کلاس انگلیسی اومدم کتابخونه پیش امیر و صبی....روزه هم هستیم سه تایی هیچ کاری نداریم بکنیم...خوب؟؟ من تقویم صهبا رو کش می رم می شینم براش یه آوازی که نمی دونم از کجا اومده تو ذهنم رو می نویسم براش
ای یار جونی
         نا مهربونی
من می رم به صحرا
             تنها می مونی
امیر رو فرستاده بودیم بیرون بره یه زنگ بزنه به یکی....جفتمون هم خوش خنده٬‌ فقط منتظر بهانه...هر هر زدیم زیر خنده...صبی اینسپایر شده با این شعر می خواد شعر بگه...چی می گن؟؟ انگیزه درش به وجود اومده
از کلاس پنجم اومده اینجا زیاد شعر و این ها حالیش نیست....ما به زور هر دفعه بردیمش شب شعر و این ها...براش هم هر دفعه حافظ می خونیم....فارسیش اصلآ‌ خنده داره...خیلی چیزها رو بلد نیست
یهو بعد از خنده رو کرده به امیر که بیرون وایساده پشت پنجره می گه
ای که در آن سوی در عشق محبت جاریست
دوتایی هر هر هر باز زدیم زیر خنده
می گه خره بیا شعر بگیم...تو بنویس
منم آماده به خدمت مداد و کاغذ سریع در آوردم
حالا چی...با احساس باید بخونی....از این مدلی ها که وقتی می خوان شعر بخونن حس می گیرن و این ها
بخون
ای که در آن سوی در عشق محبت جاریست
زندگی چون کام دیرینم بهاریست
ای که تو غافل از آن معشوق بی تابی
گل سرخ به دستت جاودان آبی
شباهنگام برهنه به روی درختان
می خورد گیلاس و می سراید آواز
دلم تنگِ هوای زندگانیست
نکن دوری ز من٬ نامهربانیست
هزاران یار تشنه لب بر آهنگ صدای تو
در آن شاهخانهء ماهان که دارد آبروی تو
(سانسور!) سرور من! پادشاهم
تو فرمان دِه که من عطر زمینم
(سانسور) اما دلم خونِ چِشایت
در این آغوش مستانه بگذار بمیرم

هر چی کلمهء قلمبه سلمبه به نظرش اومده بود از شعرایی که شنیده بود رو فقط سر هم کرد تحویل من داد...سانسورها هم کلمهء‌ بدی اصلآ‌ نیستن فقط ممکنه بد برداشت بشن...بهتر بود ننویسم حالا به اینجا که ختم نشد...بی معنی تر از این وجود داره؟؟ آره! تازه امیر اومده صبی شروع کرده می خونه براش...با حس...من افتادم کف زمین دارم می خندم....هر دفعه هم میام بالا قیافه جدی به خودم می گیرم یعنی من هم حس گرفته ام...می گم بَه بَه...امیر بیچاره هم که گیج شده زل زده به ما دو تا و هر دفعه هم می خنده
بعد دیگه نمی شد اینا رو از تو ذهنمون در بیاریم....واسه این شعر..همه چیز هست به جز شعر...اومدیم اسم انتخاب کنیم...می گه شبانگاه به سوی عقش!! معنی هیچ کدوم از این ها که گفته رو هم نمی دونه
بعد می گه من نمی تونم جلوی خودمو بگیرم...تو بنویس من هنوز شعرم میاد...یه شعر گفته که اسمش آخرش شد عُظْمَت چون این کلمه رو بلد نبود فقط وسط شعر می خواست بگه عظمت...این جوری گفتش....شعر دومی که اصلآ ‌خداااا...هیچی معنی نداشت
حلا مگه ول می کنیم...امیر بیچاره رو زور کردیم می گیم هر چی به ذهنت رسید باید همون لحظه بگی تا من بنویسم...یالا باید شعر بگی....اون هم که اصلآ  ادبیات و این ها صفر...یه شعر گفت که اصلآ بهتره چیزی نگیم در موردش که آبرو و حیثیت هر چی شعر و شاعره ما به باد دادیم با این شعرامون....تازه نوبت من شده...همه اش هم باید با حس شاعرونه می خوندیم....من هم اون وسط می گم دست مریزاد...صبی ذوق زده شده می گه آفرین آفرین این هم بنویس یه جا....خلاصه منم یه چیزی نوشتم که بهتره بگیم ننوشتم! حالا اینا همه واسه چی؟؟ آخرش تصمیم گرفتیم این مدت که روزه می گیریم و زده به سرمون هر روز که بیکاریم شعر می گیم....بعدش هم به هم که می رسیم با شعر با هم باید حرف بزنیم.....اصلآ هم نمی تونیم این حالت رو دیگه از خودمون دور کنیم....بعد من اومدم اینجا وبلاگ بخونم...همه اشو با حس شاعرانه خوندم و هرهرهر خندیدم....حالا مثلآ‌ طرف اومده با غمناک انگیزترین حس ممکن واسه خودش متن عاشقانه نوشته من اینجا غش کردم از خنده....همه چی رو هم با حس می خونیم دیگه....تازه قرار شده شعر بعدی با این مصراع شروع بشه واسه فردا

ملخ می چرد در انبار

این هم از ماجراهای سه کله پوک

این خانمه ایستاده بالای سر من تا نوشتن رو تموم کنم...بچه های کلاسش بیان سر کامپیوتر....دعا یادت نره...من رفتم دیگه