این مکالمه ها واقعی هستند...خودم بودم اونجا
دوستم: اسم بابات چیه؟
من: عباس
اون: پووفففففف
خیلی آشکارا مسخره کرد٬ با اینکه یعنی الکی جلوی دهنشو می گرفت که نخنده
؟من: اسم بابای تو چیه؟
اون: جعفر
خداییش حقش بود همون جا هِررر می خندیدما..اما انگار هیچ موقع اسم ها برام مهم نبودن
قراره عروس یه خونواده ای بشه
عروس: مادر جون شما که نمی دونین...ما تو خونمون همه اهل کتاب خوندن هستن....هر کمدی رو باز کنی...حتی تو دکورها کتاب پیدا می کنین
مادر داماد: نه عزیزم ببین٬ مث اینکه تو متوجه نشدی عزیزم...این چیزها تو خونوادهء ما نیست الهی قربونت برم
عروس: خوب من رو حساب خونهء خودمون یه کتابخونه می خوام ما زیاد به ظواهر توجه نمی کنیم
مادر داماد: مادر جون ببین٬تو الان داری وارد خونوادهء ما میشی...باید یاد بگیری عزیز دلم...من همیشه توی خونه می خوام کریستال و نقره و اینها باشه...توی دکور جای این چیزهاس...به فکر کتاب و اینا نباش عزیزم
خداییش یه مشت هم باید حواله خانمه می کردیم
میگما...من خیلی می ترسم...کمتر از یه ساعت دیگه مونده تا لحظهء فشار...هول و ولا منو کشته جون تو
کاش ما هم از اول این ماه میرفتیم دانشگاه . حوصله ام سر رفته توی خونه. بعدش هم من فکر میکردم تعداد احمقها توی ولایت شما کمتر از اینجا باشه .
واقعا چقدر بعضی از آدما با کارها و حرفها و رفتارشون اعصاب آدم رو بهم میریزن!
یه مشت هم کمشونه
درسته اعصاب خورد کنه ... چرا گوش کردی که اعصابت خورد بشه .. تز دسته تو
این حرفا کجا زده می شد؟
بابا عجب حکایتیه ها... اسم بابای تو چیه راستی؟
سام ناز خانومی:* از این فشارها نگوو که دلم خونه! ار دو ماراتن هم بدتره:(((
دیگه به من سر نمیزنی ):