سمن جون قربون دستت بیا کمک...وبلاگت هم که باز نمیشه...من کجا پیدات کنم آخه؟ بیا به من یاد بده
آقا به من گفتن که وبلاگ نویس های ونکوور خیلی بیشتر از اونی هستن که من فکرشو می کردم...با رستوران رفتن هم یه سری موافق نیستنبعضی ها هم که امتحاناشون داره شروع میشه و نمی تونن بیان...قربونت برم من هم هر دوشنبه و چهارشنبه امتحان دارم٬ هم بقیه روزا باید برم سر کار پس تو هم یه جوری برنامه ریزی کن که یه ۳...۴ ساعت بیرون رفتن لطمه ای به درس و امتحان نزنه...تازه به خدا به من گوش بده کلاس یازدهم٬ ببین چقدر دیگه من فارسیم خوبه٬ کلاس یازدهم به هیچ دردی نمی خوره...فقط ریاضیش مهمه همین
تو رو خدا ناز نکنین دیگه...یه ذره اراده به خرج بدین که یکی مث من در نیاد بگه ایرانی هستیم دیگه مث همیشه بی برنامه و بی حوصله...اگر نیاین مشورت و اینا کنیم..من واسه خودم یه جا رو تعیین می کنم هر کی نیومد خودش از دست داده
به این سایت هم مراجعه کنید حتمأ ببینم چقدر مشتاقین همدیگه رو ببینین٬ باید عضو بشین٬ یه ایمیل می خواد و یه پسوورد
http://persianblog.meetup.com
راستی چرا هیچ کی این شعر با احساس من رو بلد نبود؟
سلام خوبی؟ آقا اگه با تبادل لینک موافقی خبرشو به من بده
آخی نازی عزیزم چقدر شور می زنی.
راجع به شعر هم:آخه خانمی همه که مثل شما با احساس نیستن که...
موفق باشی
یا حق
خیلی خوبه که از این جمع ها درست کنید. به خصوص اون سر دنیا. اون متن هم از خودم بود :)
ردٌ پای خداوند . حتما بخوانید !!!
سلام . من الان مشغول مرور کردن اشعار کودکی هستم پس گوش کن : نم نم بارون ....رفتم خیابون... ماشین زیرم کرد ...دست تو جیبم کرد ... یک مرد پر رو ...دوزاری برداشت هیچی نگفتم...پنج زاری برداشت هیچی نگفتم ...یک تومنی برداشت... زدم تو گوشش .. گوشش خون اومد .. بردمش دکتر .. دکتر دوا داد .. آب انار داد ... دادم بهش خورد...فرداش دیدم مرد .
خب من هستم ، ولی کی کجا چطوری وایناش را با کی باید هماهنگ کنیم؟
سلام
من از توی Orkut تورا یافتم !! چون من دوست شیما هستم و تو هم دوست شیما !!!
می دونی چیه؟ خاله من هم ونکوور است ! من یه بار اومدم اونجا ! این ار که اومدم بهت می گم قرار وبلاگی بذاریم...باشه؟؟ شاید اول زمستون بیآم یه سر...خوبه؟
اا کی گفته بلد نیست من من من بلدم یادمه این شعر بچگی تازش هم همشو حفظم
اگه من اونجا بودم حتما می اومدم!!!!
سلام عزیزم .... تنبل ها منو میگی ؟؟؟ منو ببخش که خیلی خیلی خیلی دیر اومدم . اخه رفتم مشهد ( جات خالی ... خیلی هم برات دعا کردم ) اومدم و هنوز تو اون حال و هوا هستم و حوصله آپیدن نداشتم ولی اومدم که تلافی کنم ... امتحانام هم داره شرو میشه نمیدونم چی کار کنم ؟ میگم که ممنونم که منو یادت هست هنوز . اصلا میتونی فراموش کنی ؟؟/ هان ؟؟؟ خیلی باحالی .... بهم سر بزن و یه حالی به این وبلاگ ما بده ... دمت قیژ موچ موچ
یاحق
من بلدم.حتی بلدم تا چهل هم بشمارم شایدم بیشتر...
به به به سلام سلام :) ناز نکنین دیگه بابا برین قرار وبلاگی ِ این دوست گل ما :) راستی میبینم که سارا هم اومده اینجا و خلاصه .... خوش باشی آرامش جان :*
سلام!
وبلاگ نمینویسم ولی هنوز چک میکنم بقیه وبلاگ هارو!حتما ام اگه بتونم با کماله میل میام اگه قرارتون معلوم شد.اگه نمیخندین میخواین یه روز همه بریم PLAY LAND یا PNE(اونجوری سر بازی ها میشه یه جیغ حسابی زد استرس امتحانارو خالی کرد :P)
سلام سرمه مهربونم خوشحالم که الان صفحه وبلاگت جلوم بازه هر وقت وبلاگتو میبینم یه احساس خوبی بهم دست میده . ,خوش بگذره عزیزم میبوسمت نسیبه
جاشو به هر کس پرسید دیگه خودت بگو ٬ من اعلام کردم دیگه :) خوش باشی :)
مرسی از اینکه نگران ما هستی! ما زنده ایم! قول میدیم از این به بعد منظم بنویسیم! قول! قول! قول!
سلام!میگم ها یکم یه کوچولو چهارشنبه روزش با برنامه من نمیخوره!شرمنده نمیتونم بیام. با اون نتایجی که من تو وبلاگ پویا دیدم اگه بیشتر از اینها وبلاگر داریم که هیچ اگه همینهاییم که فکر کنم سنگین تره یکم عقب جلوش کنیم!(جسارتا البته!)
p.s. تشکرات لازمه بابته زحمتتون برای برنامه ریزی این قرار سره جاشه البته!
p.s. میشه خبری شد قطعی اش رو به این ایمیل برام بزنین چون دسترسی به مسنجر ندارم که آف بذارم شرمنده.
خب اگر وسط هفته بقیه دوستان مشکل دارند . بهتره زمانش را عوض کنیم . فکر کنم اینجوری بهتر باشه . خانم «مدیریت برنامه ریزی» امشب هر چی تصمیم گرفتین را بهم خبر بده لطفاً!
عاشقی که نتوان عاشقش شد
برای چه می خواهد شعرهایش را
و آهنگ و سرود آوازهایش را؟
شعری که نتواند حتی لای پنجره ای را به سر انگشتان سحر تو بگشاید
و آوازی که نتواند حتی تو را به دزدانه نگریستن زلف های پریشان فرا بخواند-
باد را برای چه می خواهد؟ باران را برای چه؟ بگذار آسمان همچنان تیره و تار باشد!
پنجره ها را باز می کنی
و از رهگذرانی که باد_کلاه های شان را برده
با اضطراب می پرسی:
شما که تو راه می آمدید
ندیدید که باد دختری را با خودش ببرد؟
▪
وقتی هزار بار این پرسش را
از هزار رهگذر آشفتهء باد پرسیدی
آن وقت نوبت من خواهد رسید
که پنجره ها را باز کنم
و از رهگذرانی که هیچ وقت_باران چترهای شان را خیس نکرده
با نگرانی بپرسم:
شما که تو راه می آمدید
ندیدید که باران مردی را با خودش ببرد؟
▪